«اتاق بغلی»؛ تنهایی ۲ زن و تجربه مرگ به روایت آلمودووار
تازهترین ساخته پدرو آلمودووار، شناختهشدهترین فیلمساز اسپانیا با نام «اتاق بغلی» که اولین فیلم او به زبان انگلیسی است، شب گذشته (دوشنبه ۱۲ شهریور) در بخش مسابقه جشنواره ونیز به نمایش درآمد و به یکی از محبوبترین فیلمهای جشنواره تا به امروز بدل شد.
اتاق بغلی در عین تعلق به دنیای خاص آلمودووار، تفاوتهای ملموسی با آثار شناختهشده او دارد. این بار با اثری روبهرو هستیم که در آن وجه ملودرام کمرنگتر از پیش شده است و تلخی فضا و موقعیت ملموستر و پررنگتر از قبل.
در اتاق بغلی از ابتدا تا انتها با مرگ سر و کار داریم. مهمترین و بیپاسخترین ذهنمشغولی بشر که حالا در تار و پود دو شخصیت زن تنیده شده و فیلمسازی که اکنون پیرتر شده و طبیعتا به مرگ نزدیکتر، میتواند کنکاش تازهای را حولوحوش آن شکل دهد.
فیلم با اینگرید آغاز میشود. نویسندهای که در حال امضای اثر تازهاش است؛ کتابی درباره مرگ. همان جا به او خبر میرسد که دوست دوران گذشتهاش، مارتا، به دلیل سرطان در بیمارستان بستری است و با مرگ دست و پنجه نرم میکند.
از همین جا فیلم وارد جهان مرگ میشود. جهانی که دیگر از آن بیرون نمیآید و آن را -خواه ناخواه- در برابر یا در کنار زندگی قرار میدهد.
دیدار دو دوست پس از سالها به درخواست غریبی از سوی مارتا میرسد. فیلم با آن که با چند فلشبک (بازگشت به گذشته) برهههایی از زندگی مارتا را برای ما به نمایش میگذارد اما خوشبختانه به دام مرور زندگی او یا روایت رابطه این دو دوست نمیافتد و خیلی راحت از روی گذشته عبور میکند تا به امروز برسد: دو زن در میانسالی در کنار هم که حالا یکی از آنها میخواهد جهان را ترک کند.
فیلم از دام دیگری که مفهوم ملودرام میتوانست برای آلمودووار پهن کند، به سلامت میجهد: این بار در این موقعیت اشکآور، از سوز و گدازهای معمول آثار آلمودووار چندان خبری نیست و دوربین بدون مداخله در حال ضبط یک موقعیت عجیب، تکاندهنده و به غایت واقعی است که روبهرو شدن با مرگ را به عنوان بخشی از زندگی تصویر میکند.
آلمودووار -که حالا باتجربهتر از گذشته است و بسیار پختهتر- با داستان نامعمولش به شکلی بسیار عادی رفتار میکند، گویی که این موقعیت عجیب چیزی نیست جز ادامه زندگی عادی این دو زن. از این جهت از افت و خیز و کلایماکسهای معمول خبری نیست. فیلم بسیار آرام پیش میرود و به نوعی مدیتیشن پهلو میزند: آرامش شخصیت اصلی و قدرت او در پذیرش مرگ از درون پرده به دنیای تماشاگر منتقل میشود و مخاطب غیرهالیوودی با دنیای آرام -و حتی آرامبخشی- روبهرو است که با هیجان فیلمهایی چون «زنان در آستانه انفجار عصبی»، «بازگشت» یا «همه چیز درباره مادرم» تفاوت اساسی دارد.
به یک معنی آلمودووار پخته، حالا دیگر چندان نگران تماشاگرش نیست و نمیخواهد به هر قیمتی او را راضی نگه دارد. اینجا او با امکانات هالیوودی و دو بازیگر طراز اول، فیلمی خلاف جریان هالیوود تولید میکند؛ جایی که قصهگویی به شکل رایج در آن جایی ندارد -تمام ماجراهای فیلم را میتوان در دو سه خط خلاصه کرد- و در نهایت فیلم عجیبی خلق میکند درباره جستوجوی مرگ که میخواهد پاسخی معقول -و نامعمول- برای تناقض اساسی موجود در مرگ و زندگی بیابد و در واقع به یک نقطه مشترک ساده اما فراموششده برسد که «مرگ هم بخشی از زندگی است».
در نمایش این تقابل و تلاش برای رسیدن به یک توافق ناگفته بین مرگ و زندگی، فیلمساز حوصله مقدمات و حواشی معمول را ندارد. به اتفاقات روز جهان طعنه میزند و آشکارا اعتراض دارد به این که زندگی چطور از مسیر معمول انسانیاش خارج شده و حتی اظهار محبت به چیزی غیرممکن تبدیل شده است.
در میان طعنههای او، صحنهای هست که یک مربی ورزش پس از درد دل اینگرید درباره دوست رو به مرگش، به او میگوید که دوست دارد بغلش کند اما حق این کار را ندارد چون مقررات دست و پا گیر این اجازه را به او نمیدهد!
آلمودورار هم در شیوه روایت و هم کارگردانی صحنهها، همه حشو و زوائد را بیرون میریزد تا به یک نقطه ناب در لحظه برسد که در آن دو شخصیت اصلیاش را به نوعی برهنه کند: مارتا و اینگرید به نوعی در برابر تماشاگران عریان میشوند، به این معنی که دوربین به درون آنها نفوذ میکند و افکار و دنیاها و تردیدهایشان را به راحتی با تماشاگر قسمت میکند.
با آن که فیلم کمی طولانی به نظر میرسد و شاید برخی از صحنههای آن میتوانست کوتاهتر باشد، باز اما میتواند به راحتی تماشاگر را در یک فضای ضد قصه پیش ببرد و با خود همراه کند و این میسر نمیشود مگر به مدد بازیهای درخشان تیلدا سوئینتون و جولین مور که به درستی از مفهوم ستاره بودن -و زیبا بودن- دست میکشند و نقشهای متفاوت و جذابی را با تماشاگر قسمت میکنند که برای همیشه با آنها خواهد ماند.