«دست‌هایش»؛ پرویز دوایی و عاشقانه‌هایی در باب زیبایی

محمد عبدی
محمد عبدی

نویسنده و منتقد فیلم

پرویز دوایی در پراگ- عکس از محمد عبدی
پرویز دوایی در پراگ- عکس از محمد عبدی

پرویز دوایی شناخته شده‌ترین منتقد سینمای ایران در دهه سی و چهل، چهار سال پیش از انقلاب به جایی دوردست و نه چندان معمول - پراگ زیر سلطه کمونیسم- مهاجرت کرد، جایی که حالا از پس پنج دهه، بخشی از جان و هویت او را شکل می‌دهد.

دوایی پس از سال‌ها دوری از نقدنویسی، با کتاب‌هایی چون «بازگشت یکه سوار» و «ایستگاه آبشار»، قلم زیبایش را در وصف خاطرات کودکی و نوستالژی دوران از دست‌رفته به کار گرفت و بعدتر با مجموعه کتابی چون «نامه‌هایی از پراگ»، به قطعات ادبی کمتر مرتبطی با سینما رسید که نویسنده را در جست‌و‌جوی لحظات ناب از دست‌رفته به سبک و سیاقی شخصی هدایت می‌کند که در ادبیات فارسی چندان نمونه و مشابهی ندارد.

تازه‌ترین کتاب از مجموعه نامه‌هایی از پراگ، دست‌هایش نام دارد؛ کتابی که به شدت با حال و هوا و معماری و جهان مردم پراگ آمیخته است، در عین حال اما نوستالژی و خاطره و کودکی نویسنده در آن نقش بسیار مهمی دارد، تا آنجا که عنوان کتاب اشاره‌ای است به دست‌های مادر او که به قول نویسنده بسیار زیبا بوده‌اند و جوانی با دیدن آن دست‌ها در اتوبوس، عاشق مادرش شده و برای خواستگاری‌اش آمده است.

یک بار دیگر- در قطعه‌ای دیگر- نویسنده باز به دست‌ها باز می‌گردد، دست‌های خواهرش که دست در دست هم از سینما بیرون می‌آمدند و حالا آن خواهر برای همیشه- در سن چهل و دو سالگی- از دنیا رفته و یاد و حسرت آن دست‌ها بخش‌هایی از داستان را شکل می‌دهد.

اما نویسنده که دوست داشت روی جلد کتابش با عکس دست‌های زیبای یک زن آراسته شود، به دلیل سانسور روبرو شده است با نقاشی روی جلد زشتی از دست. یک بار دیگر هم سانسور به کتاب لطمه می‌زند، جایی که نویسنده پس از وصف طولانی درباره یک حسرت عاشقانه دامنه‌دار، بالاخره به معشوق می‌رسد، اما وصف این وصال و احتمالاً معاشقه، به سانسور برمی خورد و با چند خط نقطه‌گذاری شده روبرو هستیم که این نقطه‌ها به خواننده‌اش می‌گوید این سطور سانسور شده (یا نویسنده که می‌دانسته این بخش در ایران قابل چاپ نیست، ترجیح داده با یک رشته نقطه از آن عبور کند).

اما دست‌هایش در ادامه جهان خاص پرویز دوایی، در جست‌و‌جوی زمان از دست رفته‌ای است که از جهاتی شبیه به رمان سترگ مارسل پروست هم می‌شود؛ از این حیث که نویسنده ابایی ندارد یک موقعیت ساده و معمول را به شکل بسیار مفصل وصف کند. به همین دلیل دوایی از ابتدا تکلیف‌اش را با خواننده روشن می‌کند: یا خواننده عاشق‌پیشه با این دنیا ارتباط برقرار می‌کند و غرق در رؤیایی می‌شود که نویسنده با قلم زیبایش وصف می‌کند، یا با فاصله می‌ایستد و در این صورت این نوشته‌ها برایش بی‌دلیل به نظر می‌رسند و کاملاً بی‌هدف و مغشوش.

برای خرده‌گیران، کتاب دستمایه مناسبی فراهم می‌کند، اما نویسنده طبق معمول در فاصله‌گذاری‌هایی که حالا دیگر به سبک نوشتن او بدل شده‌اند (مثل اشاره به این نکته که جمله قبلی خیلی «ادبی» شد، یا از «اصل مطلب» دور افتاد یا سوالی که چند بار در طول کتاب تکرار می‌شود که آیا «این حرف‌ها به درد کسی می‌خورد؟») در جایی مستقیم تکلیف‌اش را با این «یقه‌گیران» روشن می‌کند: «شاید در ناخودآگاه در رعایت حال بزرگسالان بزرگوار جدی منطقی فلسفی اخلاقی غیرتی که یخه، ببخشید یقه نگیرند، که ای بدبخت عقب‌مانده هنوز به پای این آثارهای! جلف لوس پوک عاری از آموزش و اخلاق و هنر مانده‌ای بدبخت؟- بدبخت تکرار شد، ببخشید. یخه که سهل است، بالاترش- یا پایین‌ترش- را هم بگیرند کی تره خرد می‌کند برای جمع کلّشان.»(ص ۳۳)

از آرایه‌های ادبی، الفاظ و کلمات روشنفکرانه و پیام‌های نجات‌بخش در این نوشته‌ها خبری نیست، هر چه هست دل نوشته‌های یک عاشق «دل‌شکسته از مهر خوبان» است که به قول خودش در این «سیاره بی‌هدف» پی معنای زندگی می‌گردد و حالا در حوالی نود سالگی، بیش از گذشته معنای زندگی را در زیبایی می‌جوید . برای همین تعجبی ندارد که نویسنده با یک نگاه عاشق می‌شود و جان و جهانش با چشم‌های آبی رهگذری می‌آمیزد که در واقعیت فقط و فقط در همان لحظه در جهان نویسنده حضور دارد، اما تأثیرش تا ابد باقی می‌ماند.

در داستان «ایشان» با وصف عشقی دوردست روبرو هستیم؛ چند سالی پس از رسیدن نویسنده به پراگ، زمانی که او چهل و اندی سال دارد و در کافه معروف اسلاویا هر بار به تماشای زیبایی یک دختر می‌نشیند که چه دوردست به نظر می‌رسد و دست‌نیافتنی. همین قصه با پایانی تکان‌دهنده چکیده دنیای نویسنده است با انبوهی زیبایی‌های از دست رفته که به دست نمی‌آیند و حسرت‌شان می‌ماند برای همیشه. اما نویسنده در فصول بعدی باز به این داستان مینی‌مال- که در خودش کامل است- باز می‌گردد و همان دختر که در کتاب «ایشان» نامیده شده، در اتفاقات مختلفی به دنیای نویسنده باز می‌گردد و رؤیای او بدل می‌شود به واقعیت.

اما نویسنده به عنوان یک ستایشگر ناب و دست اول زیبایی می‌‌داند که زیبایی هم همیشگی نیست و از دست می‌رود. تلخی جهان نویسنده- که حالا اینجا عجین شده با محدودیت‌های کرونا و واقعه سقوطش از پله‌های کافه کتابخانه که به چندین عمل جراحی و محدودیت‌های حرکتی برای او انجامید- بیش از پیش مشهود است، اما نویسنده در پایان این کتابی که خودش «ظاهراً و شاید باطناً آخرین کتابش» می‌خواند (‌که امیدوارم این طور نباشد) به آنتوان چخوف روی می‌آورد و بخشی از نوشته او در برابر زیبایی وصف‌ناپذیر یک زن و «اندوه» حاصل از یک لحظه دیدار را ذکر می‌کند و درباره لحظه دیدنی که به قول خودش در کتابی دیگر«دردم این است که نمی‌توانم ‌آن لحظه را بگیرم و ثابتش کنم و تا ابد به آن خیره شوم»، در انتها به خودش یادآوری می‌کند که: «دوا، تو (از جمله) برای دیدن و دریافتن تأثیر جادویی این لحظه به وجود آمده‌ای، حواست باشد...»