سلمان رشدی؛ یک چاقو و یک فتوا
صبح روز دوازده اوت ۲۰۲۲ در سالن آمفی تئاتر چاتاکوا نیویورک مرد سیاهپوشی به سمت سلمان رشدی دوید تا دستور مرگ را به اجرا دربیاورد. این هفتمین طرح ترور او پس از فتوای قاره پیمای روح الله خمینی است که نویسنده ۷۵ ساله عاقبت با آن روبرو شد.
طی ۲۷ ثانیه ضربات مرگباری به او وارد میشود که در نتیجه آن یک چشم خود را از دست میدهد و تا پای مرگ میرود. این میزبانی از مرگ دو سال بعد موضوع «چاقو»٬ بیست و دومین کتاب رشدی شد.
کتابی که آنطور که رشدی میگوید زبانی مانند چاقو دارد. چاقویی نه برای انتقام از جوان سیاهپوش افراطگرا٬ که برای نشان دادن آنچه که در این سی و سه سال پس از انتشار رمان آیات شیطانی بر او گذشته است.
رشدی که به قول خودش تقریبا کشته شده بود، زنده ماند تا از ریشههای این افراطگرایی بنویسد. افراطگراییهایی که پس از انتشار کتاب چهارم او «آیات شیطانی» در سال ۱۹۸۸ موجب ناآرامیهایی شد و واکنشهایی را در بر داشت. در شهر برادفورد انگلستان کتاب او را آتش زدند و در تهران و در روز ولنتاین سال ۱۹۸۸ فتوای قتل او اعلام شد. دولت راجیو گاندی کتاب را حملهای مستقیم به اسلام و خطری برای صلح مدنی نامید.
رمان ادبی سلمان رشدی در حالی از متن به رویداد تقلیل یافت که بنا به گفته دکتر صادق العظم استاد دانشگاه دمشق٬ «بسیاری کتاب را نخوانده بودند». رشدی که در طول دهه هشتاد پس از انتشار رمانهای «بچههای نیمه شب» و «شرم» مورد تحسین و توجه واقع شده بود و در ایران جایزه هم گرفته بود، ناگهان از مقام فرشته به شیطان تنزل مییابد و طرد میشود.کارزارهایی علیه او و رمانش آغاز میشود.
در دویستمین سالگرد آزادی زندان باستیل که در غرب نماد آزادی است او متهم به سوءاستفاده از آزادی میشود. واکنش کارتلهای انحصارطلب معنوی به انتشار آیات شیطانی٬ کلیسا را نیز وادار به محکومیت رمان میکند. کاردینال اوکونر اسقف نیویورک و برجستهترین شخصیت کاتولیک در سراسر ایالات متحده و اسقف کانتربری و روزنامه رسمی واتیکان ضمن محکومیت این رمان٬ اعلامیههایی در مورد اهمیت تساهل و مدارا و احترام به ادیان منتشر میکنند. عبارت کفرگویی یکبار دیگر سر از متون کهن قرون وسطی سر برمیآورد٬ بدون آنکه هیچ اشارهای به خطر مرگی که نویسنده را تهدید میکند بشود.
اتحاد ارتجاعی علیه رمان و نویسنده باعث شد تا مرور زمان نیز باعث کمرنگ شدن و از یاد بردن وقایع اواخر دهه هشتاد میلادی نشود و الف جوانی که سلمان رشدی او را در این رمان بدین نام نامیده است از دل چنین قضاوتی با چاقویش به سراغ نویسنده خاطی برود.
چاقو از چه میگوید؟
کتاب چاقو به دو بخش فرشته مرگ و فرشته زندگی تقسیم شده است. دو پارگی خیر و شری که ریشهاش را باید در وقایع سال ۱۹۸۹ جست. سالی که مردم دنیا در انتظار شکل تازهای از جهان بودند. روند سقوط اتحاد جماهیر شوروی شدت گرفته بود و عناوین «سال صفر» و «پایان تاریخ» زیاد به گوش میرسید. در سوی دیگر این انتظار دلهرهآور به راستی دنیای جدیدی آغاز شده بود. شورشهای متحجران علیه رمان آیات شیطانی همراه با مراسم کتاب سوزان و درخواست کشتن نویسنده خاطی دنیای جدید قرون وسطایی را متصور ساخت. رشدی در پیشانی کتابش با عبارتی از ساموئل بکت نویسنده ایرلندی بر این آغاز دنیای جدید تاکید دارد.«ما دیگر همانند قبل از فاجعه دیروز نیستیم.»
فاجعهای که بیش از سه دهه ادامه یافت و سرانجام دوازدهم اوت سال ۲۰۲۲ به وقوع پیوست. چاقونامه رشدی با شرحی از مقدمات سخنرانی وی در چاتاکوآ آغاز میشود. قرار است او درباره اهمیت حفظ امنیت نویسندگان خارجی در برابر آسیب و ایجاد فضایی امن برای آنها در آمریکا صحبت کند. موضوعی که خود او به زودی تبدیل به سوژه آن خواهد شد. رشدی در هفت فصل چاقونامه زبان اول شخص را برای آن برگزیده تا درد را به شکل بهتری منتقل کند:« وقتی کسی پانزده بار به شما زخم میزند قطعا مثل اول شخص احساس میشود. این داستان من است.»
او که نام ضارب را «الف» گذاشته میگوید که با دیدن این سیاهپوش بینام به یاد فتوا میافتد. سعی نمیکند فرار کند. میایستد «اولین فکری که وقتی قاتل را دیدم که به سمتم میدوید این بود: پس تویی. آمدی.» و بلافاصله با خود میگوید چرا حالا؟ رشدی شب گذشته و روزهای پیش از آن خطر را احساس کرده. خوابها و الهامهایی که در بیداری میبیند به او میگوید که به سخنرانی نرو. اما او مجبور به رفتن است. فرار نمیکند. حتی وقتی الف با چاقویش به او ضربه میزند باز هم میایستد. «چرا مبارزه نکردم؟ چرا فرار نکردم؟ فقط آنجا ایستاده بودم و گذاشتم مرا له کند. چرا عمل نکردم؟» در حالیکه بسیاری در تالار گمان به اجرای نمایشی از پیش تدارک دیده شده داشتند ضارب بینام مشغول وارد آوردن ضربات کارد به نویسنده بود.
هنگام سقوط رشدی در استخر خونش او نگران کلیدهایش است. کلیدها که به عنوان گشاینده پناهگاهی امن برای انسان مهاجر شیءای کلیدی و حیاتی است. رشدی در این سطور بیقرار است تا از درد بزرگتری بگوید. وضعیت بغرنج پسا آیات شیطانی که علاوه بر متحجران متجددان را نیز ناخشنود کرده بود. بسیاری از آنها با ترفند زبان پیچیده٬ رمان او را نادیده گرفتند تا دچار دردسر نشوند.
ایده ناخوانا بودن کتاب باعث میشود تا برخی بگویند خواندن آن غیرممکن است و تا صفحه پانزده جلوتر نمیتوان رفت. محفلی به نام باشگاه صفحه پانزده راه میافتد: «افراد برجسته غیرمسلمان و مسلمان با حملات اسلامگرایان متحد شده بودند تا بگویند من چه آدم بدی هستم. از جمله جان برجر و ژرمن گریر و جیمی کارتر و رولد دال و برخی از بزرگان بریتانیایی.» نویسنده «خاطی» عاقبت توان این را دارد که در این صفحات با صدای بلند بگوید: «من به کاری که انجام دادهام افتخار میکنم و این شامل آیات شیطانی هم میشود. این یک رمان است نه یک سیب زمینی داغ الهیاتی.»
در فصل دوم که به نام الیزا همسر اوست٬ رشدی باز هم زخم دهه هشتادی خویش را فراموش نمیکند و میگوید شاعران بسیار بهتر از رماننویسان هوای هم را دارند:«امکان ندارد دو نویسنده بتوانند با هم باشند مگر اینکه از آثار هم خوششان بیاید». سپس از مصائبی میگوید که در این واقعه بر الیزا واقع شده است. در فصل سوم زمانی که به هوش آمده و همزمان با دانستن درباره نابینایی یک چشمش بیانیه جو بایدن رئیس جمهور ایالات متحده در دفاع از رشدی منتشر میشود. کلمات این بیانیه برایش دلگرم کننده است. او که پس از فتوا خود را تنها دیده حالا احساس میکند تنها نیست. در طول بیست و چهار ساعت بعدی میفهمد بهمنی جهانی از حمایت و تحسین به سمتش جاری شده است. جلسات حمایتی از او با حضور نویسندگانی همچون پل استر برگزار میشود. او بریدهبریده تشکر میکند. «احساس...قدردانی کردم...متاثر شدم...که دانستم ...زندگیام...اینقدر...اینقدر برای مردم اهمیت دارد. و...خوشحال شدم...که شنیدم آثارم را...میخوانند. در ابتدا...آن موقع...بعد از فتوا...خصومت زیادی وجود داشت، حتی از دنیای ادبیات... احساس میکنم...که شاید حالا...مردم مرا...کمی بیشتر دوست دارند.»
سلمان رشدی خودش را مانند تمام قهرمانان در تمام اسطورههای جهان میبیند که باید از تعدادی آزمون جسمی و اخلاقی بگذرند. و حالا با عبور از تمام آن مصائب به قول خودش زندگی را پیدا کرده است.
با سیل احساساتی که پس از حمله به سمتش میآید دلداری مییابد و به یاد میآورد که بعد از فتوا از انتقادات رنجیده. اینکه این بلا را خودش سر خودش آورده.
رشدی از اینکه به مدت سه دهه مورد نفرت بسیاری واقع شد در بخشهای مختلف کتاب صحبت میکند. مساله دردناک طرد شدن او از سوی مردمی که بارها دربارهشان نوشته بود و از آنها دفاع کرده بود زخمی است که مدام سر باز میکند:«آن زخم تا به امروز التیام نیافته است، باید آن طرد شدن را بپذیرم، اما سخت است. در طول آن سالها وارد یک سراشیبی دیگر شدم، و مدتی طول کشید تا خودم را پیدا کردم و شروع کردم به یافتن زبانی که با آن مبارزه کنم.»
هر چه جلوتر میرویم نشانی از خشم در او نمیبینیم. او آرام است. عاقبت دنیا با او به آشتی رسیده. در فصل چهارم که عنوان توانبخشی دارد مخاطب مراحل بهبود سلامتش را با سرعتی بالا مشاهده میکند. روح و روان عاقبت به آرامش رسیده او به بهبودی سریع وی یاری میرساند. امیدی تازه در دلش نشسته. «الف» نقطه عطف این تحول است و نویسنده قصد دارد با زبانی که چاقوی اوست دنیای از دست رفتهاش را پس بگیرد. روزهای تلخ او به پایان رسیده. امیدوار است روزی کتاب بدنام شدهاش «آیات شیطانی» هم آزاد بشود. کتابی که سوزاندن آن جامعه فرهنگی انگلستان را شوکه کرد و روزنامهها آن را عملی قرون وسطایی و شبیه اعمال رایش سوم نامیدند. آتشی که شعر هاینریش هاینه را به یاد میآورد: «جایی که کتاب بسوزانند آدمسوزی هم خواهند کرد.»
زیستن در این شرایط بحرانی به قول رشدی پیروزی او بوده است. در فصول انتهایی کتاب٬ رشدی میکوشد گفتوگویی خیالی با الف داشته باشد و سپس به این نتیجه میرسد که برای بهبود یافتن زخمها بهتر است چاقو را بنویسد. همزمان با روایت از بازگشت به خانه از نویسندگانی یاد میکند که آنها نیز گرفتار چاقوی بران جهالت شده بودند. از نجیب محفوظ نویسنده مصری که به خاطر رمان «فرزندان کوچه» اسیر تروریسم فرهنگی چاقوکشان شد تا ساموئل بکت که در پاریس با چاقوی قوادی تا لبه مرگ رفت. رشدی میگوید هر فاجعهای که از آن جان سالم به در ببری موجب ارتقای شخصیت٬ جایگاه و زندگیات خواهد شد و بلافاصله میگوید: «آیا واقعا چنین است؟»
استاد روایت قصههای جادویی و اساطیری چاقونامه خود را با هوشمندی خاص خود به پایان میرساند. پس از گفتوگوی خیالی با ضاربش او به همراه همسرش به زندانی میرود که هادی مطر در آن زندانی است. مخاطب در انتظار ورود او و ملاقاتش با ضارب است. مانند رمان «در کمال خونسردی» ترومان کاپوتی٬ ما انتظار گفتوگویی واقعی با او را داریم. اما او و همسرش به موازات دیوارهای زندان میایستند. وارد نمیشوند. او نیازی به روبرویی ندارد. همانند یک پیروز پشت دیوار زندان میایستد. او حالا قهرمانی است که برای چنین روزی سه دهه در انتظار مانده است.