«مسافرنامه»؛ شاهرخ مسکوب و اعدامهای تابستان ۶۷
اولین کتابی که پس از انقلاب ۱۳۵۷ به موضوع تبعید مخالفان جمهوری اسلامی پرداخت نویسندهای ناشناس داشت. ش. البرزی نویسنده این کتاب چهار دهه پیش خاطراتش را با عنوان «مسافرنامه» توسط نشر مطالعات ایرانی در آمریکا منتشر کرد و روایتی خاص از نخستین روزهای تبعید ایرانیان ارائه کرد.
قلم روان و پخته این مسافر غریب که میبایست هر هفته دوبار مسیر پاریس-لندن را طی کند تا به محل تدریساش برسد در همان ابتدا بسیاری را نسبت به این نام مستعار کنجکاو کرد. کمتر کسی میتوانست حدس بزند که «مسافرنامه» چهارمین کتاب شاهرخ مسکوب شاهنامهشناس سرشناس باشد.
نویسندهای که با سه اثر تاریخی «سوگ سیاوش» و «مقدمهای بر رستم و اسفندیار» و «در کوی دوست» شناخته میشد در چهارمین اثرش که اولین کتابش پس از خروج از ایران محسوب میشد راهی متفاوت رفته بود. «مسافرنامه» حدیث نفسی پنجاه صفحهای بود با زبانی تلخ و اندوهبار. راوی بینام که هم در وطن و هم در بیرون وطن خود را در قفس میبیند٬ با چمدانهایش در فرودگاه نشسته و با به یادآوردن خاطراتش در انتظار روشنایی است. درست همانند ساعدی که دو سال پس از این کتاب با رنج مسافر بودن در پاریس درگذشت. در تاریکی که از همه سو این مسافران را دربر گرفته٬ راوی بینام به گذشته میرود و فاعل سفری میشود تا به ما بگوید نور کجا بود و چگونه به تاریکی رفتیم..
میان نور و تاریکی
ناداستان «مسافرنامه» شرح حالی چند ساعته از یک مسافرت است. از هنگام خروج مسافر بینام از خانهاش در پاریس تا هنگام ورود او به هتلش در لندن. حین این مسافرت کوتاه ما با گذشته مسافر آشنا میشویم. او در ابتدا با توصیف تاریکی خیابانهای پاریس ما را میان دوگانه نور و تاریکی قرار میدهد: «از خانه بیرون آمدم. تاریک بود. اینجا همیشه صبحها تاریک است.» مسکوب که پس از انقلاب از ایران خارج شده٬ به واسطه دوستیاش با شایگان کاری در مدرسهٔ مطالعات اسلامی پاریس به دست آورده و هفتهای دو بار از پاریس به لندن میرود تا به شاگردانش ادبیات بیاموزد. او مسافری همیشگی است که پس از ترک وطن٬ دوبار در هفته باید بالاجبار به فرودگاه برود. همه چیز برای این مسافر غریبه است. آب و هوا٬ رهگذرانی که با شتاب از کنارش میگذرند٬ آسمانی که انگار دریایی تیره است. «مثل این است که ته دریا راه میروم٬ در تاریکی خیس اعماق. صبحها اینجوری است. ساعت قبول نیست٬ اصل کار نور است. تا نور نیاید روز نیامده و بیداری نمیآید.» بعد به یاد انکیزیسیون و دوران تفتیش عقاید کلیسا میافتد:« داشتم مقالهای درباره انکیزیسیون میخواندم. کشیشها فقط نمیخواستند مسیحیت را نجات بدهند٬ دلشان به حال مرتدان بیشتر میسوخت. درمان زخمهایی که شیطان به روح گمراهان زده بود با زندان٬ شکنجه٬ آتش٬ از راه رنج.» از اینجا به دوران کودکی در رشت میرود. تنها خاطرهای که نور دارد و روشنایی. سپس باز به تاریکی برمیگردد و به کفرآباد میرود. مسکوب اولین نویسندهای است که تصویری از گورستان خاوران در ادبیات فارسی میدهد. اعدامهای تابستان ۶۰ را به یاد میآورد و کفرآباد را با انکیزاسیون قرون وسطی میآمیزد و به زبانی گزنده از روحانیون میگوید:«مردههای انکیزاسیون اکثرا یک مشت استخوان پوسیده بودند. مال ما بهترند. تازه و سرحال. هنوز گرمای تنشان حس میشود٬ انگار نفس میکشند. انکیزیسیون ما نوتر است. با مرده کهنه کاری ندارد. سوختن هم در کار نیست. فقط در دوره مغول از این کارها میکردند...ولی خب آنها مغول بودند٬ کافر حربی بودند. مال ما چیز دیگری است٬ رحمت و عطوفت است٬ سراپا ناز و نوازش است. نوازش روحانی و معنوی نه جسمانی و از روی شهوت.»
از دوستی به نام دکتر علیپور میگوید که جمهوری اسلامی پسرش را در یکی از شهرهای مازندران کشته و تصاویر نزدیکتری از اعدامهای اوائل انقلاب میدهد:« خودش هم دیگر همانجا مردنی است. علیپور فرزند دیگری نداشت. زنش سالها پیش مرد. بعضی وقتها آدم نمیداند با دستهایش چه بکند. وقتی که برای تسلیت به دیدنش رفتم دیدم او هم نمیداند. بالاخره گفت هرکس برای عقیدهاش مبارزه میکند محترم است. دستها وا داده و بیچاره به نظر میآمدند٬ چنان ریز و یک بند میلرزیدند که انگار باد تندی برگهای خشک را جارو میکند. مثل این بود که تمام بار را به تنهایی میکشند. آخر این دستها سرگذشتی دارند.»
سرگذشت دستهایی که از خاک خاوران بیرون زدهاند بر تن راوی سنگینی میکند. مدام به مسافران چشم دارد و میخواهد چشم باز کند و بگوید همهاش خواب بود٬ کابوس بود. اما هربار دوباره خود را در همان فضای دهشتبار میبیند:« پسرش را گرفتند و کشتند. به یک آب خوردن. تازه با چه مکافاتی جنازه را تحویل گرفت. نمیدادند و او میترسید. میگفت این پسر میوه عمر من است. علیپور پسرش را گرفت و با دستهای خودش شست و کفن کرد و به خاک سپرد. توی باغچه حیاط٬ پای درخت و زیر باران آسمان...حالا خودش مانده و این دستها که از فرط سنگینی او را فرو میکشند. به توی حیاط٬ وسط باغچه٬ پای درخت.»
هویت انسان در تبعید
احراز هویت مصیبت دیگر مسافر پنجاه و هشت ساله «مسافرنامه» است. تو کیستی؟ سوالی که او همیشه در برابر استنطاق ماموران بررسی مدارک به آن برمیخورد و آشفتهاش میکند. این همواره در معرض داوری بودن را مسکوب با نقل قولی از پیام کافکای هدایت بیان کرده:«همین که به دنیا آمدیم در معرض داوری قرار میگیریم٬ سراسر زندگی ما مانند یک رشته کابوس است که در دندانههای چرخ دادگستری میگذرد.»او میان رفت و آمدی کسالتبار در فرودگاه جهان خود را مسافری اسیر چرخدندهها میبیند. مجبور است هفتهای چهار بار خود را به ماموران معرفی کند:«لطفا خودتان را معرفی کنید. هر هفته مینویسم: اسم٬ محل تولد٬ تاریخ تولد٬ همان محل و همان تاریخ. همان نشانی. همان امضا. هر هفته چهار بار. دو رفت و دو برگشت. باز نمیشناسند. باز مامور فرودگاه تا گذرنامه مرا میبیند جا میخورد٬ رم میکند و میرود توی فکر. آخر من ایرانیم. راهم بدهد یا نه؟ قضاوت آسان نیست. هر دفعه سلام پرتوقعی میکنم. سلام زبون٬ سلام توسری خوردهای که خودانگیخته و آزاد نیست٬ از روی احتیاج و حسابگرانه است. منظور بدی ندارم. من مرد محترمی هستم. باوقار٬ آدابدان...آقاجان من پیرمرد پفیوزی هستم. من آدم خطرناکی نیستم. ولی اینها که حرف حساب سرشان نمیشود.» مسافر میخواهد بیخیال باشد اما نمیتواند. نگرانی دائمی همراه اوست. روبروی پلیس ایستاده و دل توی دلش نیست. وسواس انسان بیپناه و تبعیدی که بار گذشته را بر دوش خود احساس میکند و توان حرکت ندارد:«روبروی همدیگریم. من ایستادهام. او نشسته است. گذرنامهام را ورق میزند. با دقت نگاه میکند. من ورق زدن او را با دقت نگاه میکنم. میخواهم بیاعتنا باشم. به خودم میگویم که ناراحتی ندارد. یارو سرش را بلند میکند. قیافهام را ورانداز میکند. زیادی وراندازم میکند. شاید اشکالی پیش آمده. عکس گذرنامه مال من نیست؟ شاید من مال عکس نیستم. چه مامور وظیفهشناسی! مثل مامورهای خودمان است.»
به موازات این تصاویر خروجش از فرودگاه مهرآباد را به یاد میآورد. پاسدارانی که او را به شکل مظنون مینگرند. هر چه سعی میکند عادیتر باشد بیشتر در دام میافتد. مانند متهمان بیگناه داستانهای کافکا که در مظان اتهام هستند به مامورانی خیره است که در جستجوی طلا و جواهر و ارز و نفاق٬ دل و روده چمدانها را بیرون میریزند. جولان پاسداران گوش به زنگ دست به ماشه و خواهران زینب مقنعهای او را به یاد نامه رستم فرخزاد میاندازد:«بپوشند از ایشان گروهی سیاه» سیاه و پرهیاهو مثل کلاغ زاغی. رنگ و بوی فرودگاه مهرآباد خون است و گلوله و صورتهای متلاشی شده و گلهای لاله و تصاویر خمینی با دست دراز در حال تبرک مومنان. همه با شکل و شمایلی روحانی و صورتی نورانی. بوی تند توحش را حس میکند و حالش بد میشود.
«از آغوش مام میهن وحشت کرده بودم. سعی میکردم خودم را به موش مردگی بزنم. کراوات نزده بودم ولی ریش هم نگذاشته بودم. همان کجدار و مریز که نه سیخ بسوزد و نه کباب. وسط یک مشت منتظر٬هاج و واج ایستاده بودم. چشمهای ترسیدهشان دودو میزد منتظر بودند که هر آن چیزی برسد. ریشی٬ دم پایی پلاستیکی و تفنگی٬ یک اشاره٬ یک دستور تازه٬ یک صدای بلندگو و خواستن یکی به دادستانی فرودگاه. داخل به جای خارج٬ اسلام به جای کفر. یکی را گرفته بودند. زن پنجاه سالهای بود. به اتهام قاچاق یک گردن بند طلا. برای نقرهداغ میبردندش. زن چنان التماسی میکرد و برادر برادری میگفت که انگار به قتلگاه میبرندش. ترس دیده میشود. مثل آب از کف میجوشید و مثل دود فضا را لبریز کرده بود و سوءظنی که مثل حلقه طناب بالای سر تاب میخورد. وای به حال کسی که تکان بیجا بخورد.»
مسافر بینام هر چه به انتها نزدیکتر میشود زبان روایتش تلختر میشود. او که میبایست تا ساعاتی دیگر به دانشجویانش از شعر و عرفان و ادب فارسی بگوید اسیر گردباد زبانی کابوسوار میشود که دمی رهایش نمیکند. نه در وطن نه در خارج از وطن مأمنی ندارد. نه انگلیسی است و نه به کشورهای بازار مشترک تعلق دارد و به این نتیجه میرسد که متفرقه است. تعلقی به دنیاهای پیش روی ندارد و از این سرنوشت گریهاش میگیرد. آخوندها را به شکل موشهای کوری میبیند که تسبیح به دست از زیرزمین بیرون میآیند و از ته حلق سلام میکنند. اعدام مردی از جرثقیل را میبیند. زنی را با خرده شیشه و تیغ و گربه توی گونی دربستهای انداختهاند٬ شلاق میزنند. خودش را میبیند که در یک بازجویی تمام نشدنی گیر کرده و نورها روی صورتش است. او عاقبت به نور میرسد اما این نور نور بازجویی است.
«دارم فرو میروم. دارم بالا میآورم. دلهره در کف پا زیر پوست خوابیده. هر قدمی که برای فرار بردارم بیدارش میکنم. بهتر است در خواب بماند. چیز ترسناکی است مثل کابوس و بازجویی یا شکنجه است. سوالهای کلافه کننده٬ ساعتهای تمام نشدنی٫ نور کورکننده نورافکن...چقدر خستهام. به اندازه کوه٬ به اندازه درختی دور٬ صد ساله٬ دویست ساله. ملال مرگ توی سینهام باز میشود. زنم مریض است. از پسرم بیخبرم. از جواد هم همینطور نمیدانم گرفتهاندش یا نه. اصلاً خدا میداند زنده است یا مرده. شاید نگرفته باشندنش. شاید فقط اخراجش کرده باشند و حالا توی این میهمانخانه مهمانکش ول شده باشد.»
در انتها راوی خسته «مسافرنامه» عاقبت از فرودگاه مسافرخانه میهمانکش بیرون میآید. همچنان نامی ندارد. قرار نیست داشته باشد. او یک تبعیدی با پاهای خواب رفته است. مثل یک آدم کوکی از صف بازجویی ماموران در این سوی آب میگذرد و میبیند باز هوا تاریک است. دل هوا گرفته و به خود میگوید:«چرا اینقدر دلخورم؟»