«پادشاهی سیاره میمونها»؛ جابهجایی انسان و میمون
تازهترین قسمت سیاره میمونها با نام «پادشاهی سیاره میمونها» که توسط وس بال کارگردانی شده و این روزها بر پرده سینماهای آمریکا و بریتانیاست، داستانی آخرالزمانی را درباره آینده روایت میکند که در آن بشر هوش و ذکاوت خود را به میمون داده است.
فیلم بیش از سه قسمت پیشین بر داستان غریب خود تکیه میکند، جایی که یک ویروس ساخته شده توسط انسان، هوش و ذکاوت بشر را نابود میکند تا حدی که انسانها دیگر قادر به تکلم نیستند، در عوض میمونها به این هوش دست یافتهاند و حالا در پی رسیدن به تکنولوژی نظامی هم هستند.
[هشدار: این مقاله بخشی از داستان فیلم را لو میدهد]
فیلم داستان میمون جوانی به نام نوآ را روایت میکند که با یک دختر آشنا میشود. پس از این که قبیله نوآ توسط میمونهای جنگجو و زورمند نابود میشود و باقیمانده آنها به گروگان گرفته میشوند، نوآ سعی دارد راهی برای نجات قبیلهاش بیابد. در این راه با دختری که استثنائا میتواند حرف بزند همراه میشود. از اینجا داستان پیچیدهای درباره رابطه انسان و حیوان شکل میگیرد و فیلم سعی دارد با روایتی کاملا تخیلی اما قابل باور، تماشاگر را به درون دنیایی از جلوههای ویژه هدایت کند که در آن خلق صحنههای چشمگیر حرف اول و آخر را میزند، اما فیلم تنها مقهور صحنهپردازی و جلوههای ویژه نیست و سعی دارد داستانی سرراست و جذاب را روایت کند که در نهایت میتواند تماشاگر را با خود همراه کند.
در ادامه داستان، دختر و نوآ به یک اتحاد میرسند که به راحتی برای تماشاگر قابل باور است، اما در اواخر فیلم، همه چیز دچار شک و تردید میشود: حق با نوآ و دنیای ساده و سرراست اوست یا دختر حق دارد در راه بازگرداندن هوش و قدرت به انسان، میمونها را نابود کند؟
اینجا دوگانه جذابی شکل میگیرد که تماشاگر را با یک سؤال اساسی درگیر میکند. این تناقض از زمانی آغاز میشود که نوآ که کاملاً با دختر همراه شده و به او کمک میکند، عکس میمونها را در داخل قفس در یک کتاب بچهها میبیند، جایی که نوآ میداند در رابطه با انسان نمیتواند جای مناسبی برای همنوعانش باشد. در نتیجه سؤال آخر فیلم این دوگانه را در رابطه با تماشاگر شدت میبخشد، جایی که نوآ از دختر میپرسد که آیا انسان و میمون در گذشته زندگی مسالمت آمیزی باهم داشتهاند و باز هم میتوانند این نوع زندگی را داشته باشند؟ دختر با چشمانی پر اشک میگوید که نمیداند، اما تماشاگر که جواب این سؤال را میداند، حالا باید تصمیم غریبی بگیرد: همراهی با میمونی که از ابتدای فیلم در دل تماشاگر نفوذ کرده یا ایمان به بشریت و آرزوی پیروزی او برای به دست آوردن هوش و ذکاوت و نابودی میمونهای هوشمند.
در نتیجه این نگاه است که قهرمان و ضد قهرمان به شکل معمول در فیلم وجود ندارد. هر ضد قهرمانی - از جمله دختر- در صحنهای ممکن است قهرمان به نظر برسد، و هر قهرمانی- از جمله نوآ- میتواند بنا به شرایط به ضدقهرمان تبدیل شود. این بازی جذابی است که فیلم را از کلیشههای معمول فیلمهای متکی به جلوههای ویژه و عمدتا بیتوجه به ظرایف داستانپردازی دور میکند و لایههای جذابتری به روایت آن میبخشد.
در نتیجه تمام صحنه کلایماکس مربوط به کمک نوآ به دختر برای باز کردن درهای مخزن اسلحه و یافتن تکنولوژی انسانی، پیچیدگیهای خاص خود را دارد: ظاهراً نوآ و دختر در یک جبهه و علیه شر قرار دارند، اما دختر، بی آن که نوآ بداند، قصد نابود کردن میمونها با سیل ناشی از انفجار را دارد. اینجاست که مفاهیم قهرمان و ضدقهرمان بیمعنی میشوند و خیر و شر هم معنای معمول خود را ندارند، در نتیجه تماشاگر تکلیف خود را نمیداند که باید در کدام سو بایستد.
اما در انتها فیلم به هیچ سو نمیغلتد و سعی دارد میانه را بگیرد. هر چند این نگاه ممکن است محافظهکارانه به نظر برسد، اما بهترین پایان برای چنین فیلمی با چنین داستانی را شکل میدهد. از میان تمام اسلحهها و تانکهای موجود در مخفیگاه انسانی، دختر تنها یک هارد کامپیوتری را با خود میبرد و اینجاست که به نظر میرسد این هارد حاوی اطلاعاتی برای بازیافتن قدرت نظامی است، اما فیلم در انتها به ما میگوید برداشت تماشاگر اشتباه بوده است. به این ترتیب شاید امکان نوعی همزیستی کماکان باقی بماند و تماشاگر خوش باور با این نتیجهگیری سینما را ترک کند، اما فیلم در واقع راه را برای ادامه داستان و قسمت آینده باز میکند.