برای رضا حقیقت‌نژاد که حتی جنازه‌اش از پس «آن‌ها» برآمد

نیوشا صارمی
نیوشا صارمی

ایران‌اینترنشنال

شاید با چیزی بهتر از این یک کلمه نتوان رضا را شرح داد؛ همان که برای معرفی خودش در توئیتر نوشته است: «می‌نویسم».

می‌نوشت، بسیار می‌نوشت، از ساختار مافیایی قدرت در ایران، از فساد حکومت و ساختار این فساد در مقامات، از جنایات سپاه، از خامنه‌ای بیت خامنه‌ای و… گاهی هم از خودش می‌نوشت، از جزئیات زندگی‌اش و گاهی آن‌قدر رک و بی‌پروا که صدای دوستانش را در می‌آورد که آهای رضا، چه کار می‌کنی! ولی او خودش بود و قلمش هم هرگز نترسید، نه از تهدیدها و فشارهای جمهوری اسلامی و نه حتی از قضاوت دیگران.

لپ‌تاپ را که می‌گذاشت رو‌به‌رویش، انگار که به جهان دیگری پا می‌گذاشت؛ هر اندازه هم که اطرافش های‌وهوی بود، او در آن جهان می‌گشت و می‌نوشت. و وقتی تمام می‌شد و به صندلی تکیه می‌داد، می‌توانستی برق رضایت و لذت را در نگاهش ببینی.

عشق رضا به روزنامه‌نگاری فراتر از حد معمول بود؛ ساعت‌ها برای یک گزارش وقت می‌گذاشت، مطالعه می‌کرد، متمرکز می‌شد و هیچ‌چیز برایش مهم‌تر از تکیه بر حقیقت و داده‌های واقعی نبود؛ مثال کامل و دقیق یک روزنامه‌نگار تحقیقی.

رضا گزارش تحلیلی و افشاگرانه رادیو فردا از فایل صوتی مربوط به فساد نیروهای مرتبط با نیروی قدس سپاه را در حالی نوشت که مرخصی گرفته بود و برای استراحت به سفری سه‌روزه رفته بود. گزارشش که منتشر شد، گفت دو روز کامل از این سه روز را در اتاق کوچک هتل نشست و از فساد در سپاه نوشت و وقتی از او پرسیدم چرا «نه» نگفتی؟ گفت «خودم هم خیلی دوست داشتم بنویسم، می‌ارزید».

روزنامه‌نگاری برای رضا نه یک شغل که یک مشغله شبانه‌روزی بود؛ یا می‌خواند یا می‌نوشت یا بحث می‌کرد. و چه خوب بحث می‌کرد. توان و مهارت این را داشت که هر گفت‌وگوی ساده‌ی حوصله‌سربری را به یک مناظره پرشور تبدیل کند. و خودش در بحث نه‌تنها دقیق بود و حاضرجواب و صریح که حافظه و حضور ذهن‌ بی‌بدیلش در به یادآوردن اطلاعات و سوابق و خط و ربط‌ها زبانزد بود.

با این حال، بیش از گفتن عاشق نوشتن بود. هفته‌های آخری که بیماری‌اش به اوج رسیده بود، ناراحت بود که چرا نمی‌تواند این روزهای ایران را بنویسد. به دوستی که نزدیکش بود گفته بود چرا الان؟ شکایت کرده بود که چرا دقیقا الان من باید بیمار و ناتوان باشم از نوشتن؟ نگفته بود اصلاً چرا مبتلا شده‌ام، گفته بود چرا الان و در این روزها؟ رضا تابستان امسال فهمید مبتلا به سرطان پیشرفته است، کمی قبل از تولدش که پنج تیرماه بود. روز تولدش گفت ۴۵ سالگی با این بیماری نفس‌گیر...

رضا سال ۱۳۵۶ در روستای دژکرد استان فارس به دنیا آمد و ۴۵ ساله بود که رفت. آن‌طور که خودش نوشته «شاید هم بیشتر، شاید هم کمتر. شناسنامه‌ها را دو سه سال بعد از تولد گرفتند، معلوم نیست چقدر دقیق باشد». درباره روستای محل تولدش هم نوشته بود «تصویر روستامون از دور قشنگه، طبیعت سبز، فضای قشنگ، فرهنگ سنتی، زندگی آروم، مردم مهربون و... این ولی تصویر راه دوره، تصویر نزدیکش محرومیت، فقر فرهنگی و تبعیض است». شاید این مثال خوبی باشد از این‌که نگاهش به هر چیزِ مربوط به خودش منتقدانه بود.

نه‌تنها هر نقدی به خودش را جدی می‌گرفت که خودش منتقد سرسخت خودش بود و مدام خودش، رفتارش و کارش را بازنگری می‌کرد. از عذرخواهی نمی‌ترسید و با صدای بلند عذر می‌خواست. اگر مطمئن می‌شد خطایی کرده، می‌نوشت، عمومی می‌نوشت، بارها می‌نوشت.

در دوستی هم همین بود. اگر حس می‌کرد کسی از دوستان نزدیک یا حتی دورش ذره‌ای از او دلگیر است، در پیش‌قدم‌شدن برای دلجویی تردید نمی‌کرد. در کنار این‌ها، رضا سخاوتمندانه برای همه وقت می‌گذاشت؛ از کاربر ناشناس توئیتر که در پیامی از او کمک می‌خواست تا فلان چهره شناخته‌شده که مشورت می‌خواست. دایره وسیع معاشرانش از هر طیف نشان از همین اخلاقش داشت.

رضا فقط در مهربانی نبود که سخاوتمند بود، کمتر کسی را مثل او دیده‌ام که پول هم به‌معنای دقیق کلمه برایش هیچ باشد؛ یا بی‌دریغ به دیگران کمک می‌کرد یا خرج خوشی می‌شد. و این کلمه، «خوشی»، کلمه‌ای است که دوستانش همواره او را با آن به یاد خواهند آورد؛ مردی که برای «خوشی» زندگی می‌کرد، مردی که هر کس با او حتی یک بار نشست و برخاست داشته، گواه می‌دهد که عاشق زندگی بود و لذت و خوشی هر لحظه را با ولع تمام می‌بلعید.

یک بار جایی نوشته بود «در زندگی وقتی به مشکلات بنیادی برخورد کردید، اهل براندازی باشید. اصلاحات کُند و فرصت‌سوز است». خودش هم همین بود؛ اهل کوبیدن و از نو ساختن. و چه امیدها داشت به ساختن آینده مملکتی که همیشه چشمش به آن بود.

جای دیگری نوشته بود «تاریخ پس از انقلاب ۵۷ گور دسته‌جمعی یک ملت است؛ خاورانی به وسعت ایران. روزی این گورها کشف خواهند شد، مثل گورهای دسته‌جمعی یادگار صدام و حزب بعث در عراق. عرق شرم بر پیشانی همه ما می‌نشیند آن روز، هرچند دیر و بی‌فایده».

رضا! آن‌ها حضور پیکر بی‌جان تو را هم تاب نیاورند. آن‌ها حتی به مادری که چیزی جز آخرین دیدار پس از سال‌ها فراق می‌خواست هم رحم نکردند. مشتی خاک نشان مادرت داده‌اند و گفته‌اند این مزار رضاست. مرگ تو پایان تو نبود. مرگ تو پایان تو نیست. از تو بسیار خواهند گفت، از تو بسیار خواهند نوشت و ترجیع‌بند همه آن نوشته‌ها این خواهد بود: جنازه‌ات هم از پس دشمنان آزادی و زندگی برآمد و رسوایشان کرد.