شصتمین سالمرگ داریوش رفیعی، صدایی سوخته و کویری
داریوش رفیعی جدا از صدای سوخته و پروردهاش و برخی ترانههایی که مددکار او شد تا نام و آوازه هنرش همچنان در اذهان باقی بماند، مرگ تراژیکش در سنی که تازه حنجره یک هنرمند به ظرفیت و توانی تازه میرسد نامش را بیشازپیش بر سر زبانها انداخت. مرگی که برخی آن را خودخواسته میدانند. مرگی که دوم بهمن ۱۳۹۷، ۶۰ سال از آن میگذرد. عصری که مادرش در گفتوگویی با مجله جوانان در سال ۱۳۵۰ از آن یاد میکند عصری تلخ بود که یکی از محبوبترین صداهای آن روزها و شاید دهههای بعد را در سن ۳۱ سالگی را به کام مرگ کشید: «بعدازظهر، داریوش در خانه بود، داشتیم حرف میزدیم. زیاده از حد خوشحال بود و داشتیم گل میگفتیم و گل میشنیدیم. مثل اینکه احساس کرده بود دارد همه چیز تمام میشود! همه حرفهایش بوی محبت میداد. بوی زندگی. شاید هم یک زندگی جدید. بدون قیلوقال. بدون حرفهای نامربوط، بدون گرفتاریهای خاص و عشقهای نافرجام.» و این لحظات خوش چندان نپایید و«ناگهان نشست و به من خیره شد و دستش را پشتش گذاشت. حالت درد شدیدی را در قلبش احساس کرد و در حال فریاد و ناله گفت: تمام شد.» مردی، که به روایت کوروس سرهنگزاده ورزشکار و بوکسور بود، در چنین دامی گرفتار و به چنین سرنوشتی دچار شد.
سوزن آلوده به کزاز و بیدقتی پزشک
پزشکان در بیمارستان علت مرگش را سوزن آلوده به کُزاز تشخیص دادند. اما پیش از آنکه کُزاز بگیرد، اعتیادش به مواد مخدر بر سر زبانها افتاده بود. اعتیادی که هنرمندانی در تراز او عموما در سنین بالای ۵۰ و ۶۰ سال و در صورت مصرف بیشازحد، به مرگی غیرطبیعی در میگذرند، اما دست تقدیر داریوش رفیعی را به سمتی سوق داد تا این اعتیاد جانسوز با سوزن آلوده به کُزاز و البته بی احتیاطی و بیخیالیهایش در آن دوران درهم آمیزد و سرنوشتی تلخ را برایش رقم زند.
روایت اسماعیل نواب صفا، که ترانههای تاثیرگذاری برای رفیعی جوان نوشته بود، از آن روزها عبرتانگیز است. نواب صفا، که خاطرات هنریاش در قالب کتاب «قصه شمع» به جا مانده است، از عصری یاد میکند که به اتفاق پرویز یاحقی، آهنگساز نامی، و بیژن ترقی، ترانهسرای نامی، به منزل رفیعی رفته بودند و در آن ساعت روز، او همچنان خواب بود. «دیدیم هنوز خواب است و سراپای ملحفهای که روی خود انداخته بود، از شدت مگس سیاه شده بود. اعتیاد زندگی او را تباه کرده بود.»
روز مرگ او را بیژن ترقی نیز شاهد بود و در کتاب خاطراتش «از پشت دیوارهای خاطره» آن را نقل کرده است، روزی برفی در زمستان سال ۱۳۳۷. «برف سنگینی میبارید و با اتومبیل خودمان از جاده قدیم شمیران به سوی شهر میآمدیم. به ابتدای کوچه فردوس، محل اقامت داریوش، رسیدیم. دیدیم او به همراه مادرش و زنی که دوستش داشت به انتظار رسیدن اتومبیلی در کنار خیابان ایستاده است.»
به گفته ترقی، مدیر داروخانه عدالت توصیه میکند علاوه بر مصرف داروی تجویزی دکتر، واکسن کُزاز هم بزنند، اما دکتر به این توصیه توجهی نمیکند. ترقی در خاطراتش از بیتوجهی پزشک معالج شکوه میکند و مینویسد: «بدبختانه، در این مملکت هنوز هم قانونی برای تعقیب این دکترها و اشتباهاتی که مرتکب میشوند وجود ندارد.» اتفاقی که شاید دههها بعد هم رخ داد، در مرگ عباس کیارستمی، که ماجرای چگونگی درگذشتش و بیاعتنایی پزشک معالج به ماجرایی جنجالی در رسانههای ایران انجامید.
به گفته ترقی، رفیعی را «در اتاقی بستری کردند که همه پردههایش سیاهرنگ بود. به علاج پرداختند، ولی دیگر سودی نداشت. و [...] به این ترتیب بود که زندگی جوانی در سیویک سالگی با طرزی عبرتآموز و تاثرانگیز به پایان رسید.»
خوانندهای محفلگرا
بعدها دیگرانی هم آمدند تا یاد این صدای سوخته را زنده کنند، از جمله کوروس سرهنگزاده که خود زاده کرمان بود. سرهنگزاده ده سال بعد از رفیعی به عرصه خوانندگی پا گذاشت، برخی ترانههای همولایتی خود مانند «گلنار» و «به سوی تو» را با تنظیمی تازه بازخوانی کرد، اما بهرغم اقبالی که به صدای سرهنگزاده شد، آن صدای تکرارنشدنی در حافظهها ماندگارتر شد؛ اگرچه برخی از این اجراها، از جمله ترانه معروف «به سوی تو»، با تنظیم و آهنگسازی متفاوت فریدون ناصری، بسیار مورد توجه قرار گرفت.
سرهنگزاده در اجراهای خود سعی کرد حتی برخی تکیههای تحریری خاص حنجره رفیعی را بازتولید کند تا صدایش را شبیهتر نشان دهد، اما صدای سرهنگزاده هویت مستقل خود را داشت و بهخصوص در سالهای اخیر که فضای مجازی امکان انتشار برخی از اجراهای خصوصی رفیعی را هم فراهم ساخته است، اقبال به صدای او فزونی بیشتری گرفت؛ اجراهایی که تعداد آثار رسمی و غیررسمی او را به عددی بالای ۶۰ میرساند و از پرکاری رفیعی در دوران کوتاه عمر هنریاش حکایت دارد.
داریوش رفیعی خوانندهای محفلگرا بود و حضور او در آن سالهایی که تازه رادیو رواج یافته بود، هر محفلی را به وجد میآورد.
کوروس سرهنگزاده، که تجربه همنشینی با رفیعی را در منزلش داشت، از حضور او در محافل به نیکی یاد میکند. او در گفتوگویی که تابستان گذشته در نشریه صدا منتشر شد، یکی از محافلی را که رفیعی در آن حضور داشت اینگونه توصیف میکند: «داریوش رفیعی طرفداران زیادی داشت و سبکش هم سبک محفلی بود. وقتی داریوش رفیعی در یک محفل میخواند، دیگران نمیتوانستند مثل او بخوانند. صدای او که درمیآمد، همه ناخودآگاه مینشستند و گوش میدادند.»
پروین غفاری، معشوقه ناکام
این محفلگرایی سبب شده بود تا دخترانی جلب و جذب صدا و سیمای او شوند، از جمله پری غفاری، که بعدها گفته شد معشوقه شاه ایران، محمدرضا پهلوی، هم بوده است. غفاری در آخرین ساعات زندگی رفیعی کنارش بود و چنانکه اسماعیل نواب صفا در خاطراتش اشاره میکند، خانم غفاری بسیار مراقب رفیعی بود. غفاری در خاطرات اندکی که از رفیعی نقل کرده است علت رفتنش به سمت اعتیاد و مرگش را یکی دیگر از معشوقههای رفیعی میدانست که او را به دام اعتیاد و محفلهای آنچنانی کشاند.
در کارنامه کاری داریوش رفیعی آثار ماندگاری به چشم میخورد که مهمترین آنها «شب انتظار»، «گلنار» و «زهره» است.
«زهره» را بدیعزاده براساس ملودیای از یکی از ضربیهای تعزیه انتخاب کرد. بدیعزاده در کتاب خاطرات خود از کشف استعداد خوانندگی رفیعی خبر داد. او کاشف هنرمندان بهنامی بود و سالها بعد هم او بود که محمدرضا شجریان را نزد پیرنیا برد و به او قبولاند چرا شجریان باید در رادیو اجرا کند. همین ابتکار عمل را در کشف و معرفی داریوش رفیعی نیز داشت.
میان تمام این روایتهای مثبت و موثر، نظری هم وجود دارد که مخالف نظر عموم افراد درباره صدای رفیعی است.
امینالله رشیدی، که خود در سالهای حیات رفیعی با او دوست و همراه بود و خاطراتی از داریوش را در کتاب خاطرات خودش با عنوان «عطر گیسو» منتشر کرده بود، بر این باور است که رفیعی صدایی عادی داشت و بهدلیل ماجرای عشقی پیچیدهای که برایش پیش آمد شهرت پیدا کرد.
به باور آقای رشیدی، انتخاب اسامی زنان و دختران برای ترانهها به رفیعی فرصت بیشتری داد تا سمت جذب و جلب افراد و عامه مردم بیشتر کشیده شود. ترانههایی چون گلنار و زهره از این ویژگیها برخوردارند. اما سوای سخنان رشیدی، که شاید از معدود کسانی باشد که صدای رفیعی را بسیار معمولی میداند، به نظر میرسد مجموعهای و منظومهآی از رفتارها همراه موسیقی خوب و البته صدایی تاثیرگذار سبب شده است تا خاطره داریوش رفیعی همچنان در اذهان باقی بماند.