راپورت خفیه نویس؛ قهوه قجری در استخر
طرف عصری دربخانه مبارکه رفتم. قرق بود. مقادیری از علمای اعلام اعم از سید و عام خدمت آقا بوده، آقا وحید میگفت التماس دعای دلار به نرخ سابق دارند و صدراعظم هم نمیدهد، نه که داشته باشد و ندهد، گه میخورد به علمای اعلام ندهد، ندارد که بدهد.
این همه دلار و سکه هم که کشفیات مینمایند نمیدانم به کدام چاه ویل میرود که بعض رعایای فابریک قند خوزستان خودشان را جلوی رئیس فابریک آتش زده و بقیه رعیت جلوی انتحار آنها را گرفتهاند.
وقتی قرق شکست و جماعت علما خارج شدند، هر کدام یساول و قراول و ماشین فرنگی داشته گردنشان را تبر نمیزد بعون الله تعالی. این رعیت و بخصوص اهل شباب و اطفال این علما را که یک نظر رویت کنند بکل از دین خارج میشوند.
آن وقت در طوئیتر کامپین درست کرده که « فرزندت کجاست؟» آقا زاده قنسول ونزوئلا هم هر روز عکسهای مستهجن از خواتین فرنگی منتشر نموده و به فسق و فجور مشغول است. آدم نمیداند جواب ملت را چطور بدهد. فرزندش کجاست؟ از دست ابوی فرار کرده.
رفتیم داخل دیدم این قیافه حضرت آقا را با یک من عسل هم نمیشود خورد. اخم کرده و هنوز نرسیده، گفت: لابد تو هم ده کرور خبر دزدی و اختلاس داری؟
قدری ساکت شده فکر کردم چطور سر حرف را باز کنم که حضرت آقا حالش بهتر شود.
گفتم: خدا به شما صبر بدهد.
گفت: گاهی اوقات فکر میکنم کاش کمی دیکتاتور بودم.
گفتم: با پس گردنی یا بدون پس گردنی؟
یک دفعه حضرت آقا افتاد به خنده. گفت: مشعوف شدیم.
گفتم: صد کرور شکر. البته بعضی اوقات من هم هوس دیکتاتور بودن میکنم.
آقا فرمودند: دیکتاتور؟ به نظر تو من شبیه کدام شخصیت سیاسی و رهبران دنیا هستم؟
عرض کردم: به نلسون ماندلا که شبیه نیستید...
فرمودند: نه، این لباسهای جلف را که میپوشید اصلا یک طوری میشدم.
گفتم: پس گاندی را هم بی خیال بشویم، فکر کنید با آن یک تکه پارچه، وسط ملت.
گفت: تو هم بد کنایه میزنی.
گفتم: خدا نکند...
گفت: ولی من اصلا شبیه مائو نیستم. مردک پنجاه میلیون نفر را کشت.
عرض کردم: پنجاه میلیون که زیاد است. جمعیت کشور کافی نیست.
آقا خندید و گفت: تو هم شوخی شوخی حرفت را میزنیها.
عرض کردم: آقا بخدا اگر یکی دو تا دلقک داشتیم، خیلی مشکلات مملکت کم میشد.
آقا گفت: توی این مملکت آدم حرف معمول را بزند، فردا هزار تا دستک و دنبک درست میکنند، همینجوری نصف مردم دلقکی میکنند.
عرض کردم: شما هم که تحمل ندارید؟
آقا فرمودند: توی این مملکت کی به قدر من تحمل داشته؟ از قدیم تا همین حالا بگو.
عرض کردم: همین است دیگر. قجرها قهوه قجری داشتند خیلی با آداب و معاشرت و کت و شلوار. آن وقت چهار تا آدم توی قم شعار نوشتند، استخر فرح در انتظارت.
آقا فرمودند: به این جماعت گوشمالی بدهید، اینطور صریح اصلا درست نیست.
عرض کردم: حتما تذکر میدهم.... ولی من فکر کنم شما شبیه مرحوم امام باشید...
آقا فرمودند: حرف بزرگی است، ولی نه، من جرات تصمیم گرفتن امام را ندارم.
عرض کردم: شبیه ناصرالدین شاه؟
نگاهی کرد و گفت: او هم که دایم پی تفریح بود.
عرض کردم: شبیه احمد شاه؟
گفت: مردک بچه بود شاه شده بود، اصلا نمیتوانست تصمیم بگیرد.
عرض کردم: ولی رضا شاه وقتی تصمیم میگرفت توپ شربنل هم جلودارش نبود.
مثل اینکه خوششان آمد، جوابی ندادند.
عرض کردم: مثل مرحوم مصدق؟
فرمودند: این آدم فقط شعار میداد، بلد نبود تصمیم بگیرد.
عرض کردم: فیدل کاسترو چطور آدمی بود؟
فرمودند: هشتاد سال داشت انقلاب میکرد، مرد حسابی انقلاب بالاخره یک وقتی تمام میشود، ملت که نمیتوانند همیشه در انقلاب زندگی کنند، پنجاه سال ایستاده بود سر یک حرف، اجازه هم نمیداد کسی حرفی بزند، چهار تا روشنفکر را هم جمع کرده بود دور خودش دلش خوش بود که با آنها شوخی کند. هیچ کس را هم تحمل نمیکرد، حتی برادرش را هم به زور تحمل میکرد. مردم را توی فقر و فلاکت و فحشا نگه داشته بود فکر میکرد چون کسی حق حرف زدن ندارد، پس هیچ اشکالی وجود ندارد.
عرض کردم: فکر کنم مهم ترین مشکلش این بود که این چیزها را در مورد خودش نمیدانست.
فرمودند: بله، همین است، از خودش شناخت نداشت. ...شما بهتر است بروی، خبر دیگری نداری؟
گفتم: نه، خودتان همه خبرها را فرمودید.
رفتیم به منزل تا فردا چه شود.
میرزا ابراهیم خفیه نویس