راپورت خفیهنویس: کودتا علیه خودم
صبح نماز خوانده، چای میل نموده، دم در خانه مشغول دعوا با عیال بودیم که موبایل زنگ زد. نگاه کردم دیدم نمره صغرا خانم را نشان میدهد. عیال متوجه شده و تا تکان بخورم، موبایل را از دستم گرفته، خواست جویا شود که این صغرا کیست. تا بیایم بگویم که ماجرا چیست و من گناهی ندارم، عیال بله را به آن طرف گفته بود و تلفن قطع شد.
عیال چادرش را به کمر بست که این صغرا کیست که من نمیشناسم؟ تا بیایم توضیح بدهم، دوباره صغرا زنگ زد. این دفعه عیال گوشی را به من داد و بلندگوی موبایل را بلند کرد. صدای آقا وحید کشیکچی آمد که این زن که بود که به تلفن جواب داد؟ گفتم عیال بود، من از تلفن دور بودم و ایشان گوشی را برداشت. کشیکچی گفت که قرار امروز اول صبح لغو شده و مثل هر هفته، ساعت دو از دسته گذشته، باید تشریففرما بشوم.
در همه این مدت، عیال ساکت نگاه میکرد. برایش شرح دادم که این نمره مخصوص دربخانه است که چون نمیخواهم کسی متوجه ارتباط من با دربخانه شود، با اسم صغرا آن را تعویض و مضبوط نمودهام. ثانیاً لباس از تن بیرون آورده رفتم که بخوابم.
صبحهای پنجشنبه آقا میل میکند با وحیدخان کشیکچی و چند نفری از قراول و یساول دربخانه بروند طرف درکه و توچال کوهنوردی. و بنا بود امروز هم بروند و عکاسباشی هم ببرند که عکس و تفصیلات آن را در وبسایت مبارکه آپلود فرمایند. و چه عقلی کردند که نرفتند.
تمام بلاد کبیره طهران و بالاخص بازار شلوغ بود و رعایای معترض به گرانی و بالا رفتن مظنه دلار و سکه و اجناس، در خیابان ریخته. محشر کبرا بود، خبردار شدم که در اصفهان و کرمانشاه و اراک و سایر بلاد، ملت بازارها را تعطیل کرده، فحش به رؤسای مملکت داده و بلانسبت مرگ بر دیکتاتور و مرگ بر گرانی میدادند. معلوم نبود در همین حال آقا را ببینند و ثانیاً چه شری به پا شود. وحیدخان کشیکچی همه چیز را گفته ما را داخل عمارت نمود.
تا داخل شدیم، آقا پرسید: چه خبر از طهران؟ عرض کردم امن و امان. فقط بعض مردم از گرانی ناراحتند، اعتراضاتی نموده و شعارهایی دادهاند. آقا فرمودند: بهجز شعارهایی که در مورد ما میدادند، دیگر چه میگفتند؟ عرض کردم: شعار میدادند «سوریه را رها کن/ فکری به حال ما کن»، فرمودند: دیگر چه؟ با خجالت عرض کردم: میگفتند «بیغیرتها حیا کنید، مملکتو رها کنید». آقا گفت: شعارهایی که مربوط به خود ما هست میدانم، شعارهای دیگر چه بود؟ به صدراعظم و وزرا هم فحش میدادند؟ برای اینکه دل آقا خوش بشود، گفتم: از دور چیزهایی را میشنیدم، ولی نه خیلی دقیق.
آقا فرمودند: حسنخان صدراعظم چیزی در این مورد نگفته؟ عرض شد: چرا، گفته: چرا همه نگرانید؟ همه باید به آینده امیدوار باشیم. من یکهو از دهانم در رفت و گفتم: شاید آینده خودش را گفته. آینده شما را نگفته، کاش آقا دهانم را پرخون کرده بود، ولی اصلاً به روی خودش نیاورد.
یک دفعه غلامعلیخان ملیجک از پشت پرده تو آمد و گفت: آقا! قربانت بگردم، باید کار را یکسره کنید. آقا گفت: چکار کنم؟ کودتا کنم؟ علیه کی؟ غلامعلی گفت: اتفاقاً سردار رحیمخان پریروز گفته: ما دولت لازم نداریم. آقا فرمودند: اگر در ترکیه بودیم، کودتا میکردیم. من با کودتا مخالف نیستم، ولی شما یک دولت نشان بده که وجود داشته باشم تا من علیهش کودتا کنم. یا اصلاً بگو یکی بیاید علیه من کودتا کند. هر کسی بخواهد علیه من کودتا کند، فقط یک مملکت گردنش میافتد با یک مشت بدهی.
غلامعلیخان گفت: بالاخره دندان فاسد را باید کشید و انداخت دور. آقا فرمودند: یعنی باید همه دندانهایمان را بکشیم. این از آن ویلای لواسان خان فیروزآباد رئیس عساگرمان، آن هم از منزل ویلایی دکتر علیاکبرخان مشاور اعظممان. غلامعلیخان گفت: دستور بفرمایید همه عوامل فتنه را بگیرند یا در حصر کنند. آقا فرمودند: مگر از عوامل فتنه کسی هست که حصر نباشد؟
من برای اینکه ذائقه آقا از این تلخی بیرون بیاید، گفتم: البته آیتالله نوری همدانی فرمودند که همه دیدیم آنچه رهبری گفتند راست بود. آقا فکری کرد و گفت: نگفتند کدامش راست بود؟
آقا اصلاً دل و دماغ نداشتند. رخصت دادند، بروم. من هم آمدم خانه. تا فردا چه شود؟
میرزا ابراهیمخان مخبرالدوله