راپورت خفیهنویس؛ وحیدخان هم مرد
طرف ظهری به دربخانه رفتیم. ساعت دو از دسته گذشته، جمعیتی نزدیک دربخانه مجتمع بوده و لباس سیاه پوشیده بهطور دستهجات عزادار. هر چه فکر کردیم چه کسی مرده که این ملت عزاداری او را مینمایند و این همه توی سروکلهشان میزنند، ندانستیم.
یکدفعه با خودم گفتم نکند خدایناکرده آیتالله جنتی ریق رحمت را سرکشیده؛ ولی حکماً اشتباه است، از این لحاظ که اصولاً بعید میدانم ملکالموت را با شیخ کاری باشد؛ دویم اینکه اگر آیتالله جنتی فوت نموده بود، رؤسای عساکر و علمای اعلام در تشییع جنازه حاضر میشدند؛ ولی تا چشم کار میکرد، اشخاص جوان و مردان گردنکلفت بوده و هیچ شباهت به بسیجیان و عساکر نداشتند.
گفتیم نکند زبانم لال، رویم به دیوار، آقا مرحوم شده باشد؛ ولی اگر اینطور بود، حالا رادیو و تلفزیون، مملکت را روی سر خودشان گذاشته و عزای عمومی اعلان میشد.
ناچاراً از یک رجلی که دستمالی به گردن انداخته و گریه میکرد، سؤال نمودم متوفی خدابیامرز چه کسی است؟ اشتلمکنان و با هجمه به من گفت: نمیدانی؟ ای خاکت به سر، وحید رفت. و داد زد: داداشی! ای مرد مردان کجا رفتی؟ یکهو چشمم سیاهی رفت. یعنی وحیدخان کشیکچی دارفانی را وداع گفته؟ مرا بگو که خیال میکردم این دو سه روزی که وحیدخان کشیکچی را رؤیت نکردم، بهخاطر همشیره محترمه ایشان، صغرا خانوم است؛ گویا این آقا وحید در این دو سه روزه، مریضاحوال بوده و حالا عمرش را به زندگان داده و به دار باقی شتافته.
پرسیدم: چطور شد که فوت نمود؟ گفت: کسی به ناموسش بد گفته بود، اونم آدم ناموسپرستی بود، درگیر شد و مرد. ای خاکم به سر! لابد همان چند کلمه که من درباره صغرا با آقا وحید گفتم، موجب گشته که این شخص محترم از فرط ناموسپرستی فوت نماید.
هی عکسها را نگاه کردم، دیدم یک فقره جوان رشیدالقامه است که بیشباهت به جوانی آقا وحید هم نبود؛ لابد بعد از موت، عکس دوران شباب وی را منتشر نموده باشند. از یک نفر پرسیدم: این آقا وحید چطور آدمی بود. آهی کشیده، گفت: سالار مردان تهران بود و هر کاری دلش میخواست میکرد و احدی جلودارش نبود. با این توصیف، دیگر مطمئن شدم که آقا وحید ماست.
رجل دیگری گفت: نه از پلیس میترسید، نه از قاضی میترسید، نه از ملت میترسید و هرکس را دلش میخواست، میزد و نابود میکرد. انگار همه نشانههای آقا وحید را داده بود. آقا وحید هم از هیچکس در دنیا ترس نداشت و حتی بهعنوان کشیکچی بیت، وزیر و وکیل را هم تعیین میکرد و امامجمعه مملکت را او تعیین مینمود. و اینجانب شاهد بودم که اگر دستوری از طرف بیت بهتوسط آقا وحید صادر میشد، احدی جلودارش نبود.
برسر زنان دنبال جنازه را گرفتم. عجبا که چقدر دلباخته داشته این آقا وحید و ما نمیدانستیم. یکی گریه میکرد و میگفت: آقا وحید! خیالت تخت باشه، داداشیهات انتقام تو رو میگیرن. خونشون رو میریزیم کف خیابون. ناموس آقا وحید، ناموس همه ماست. یکهو ترسیدم؛ نکند این اشخاص مرا شناخته و میدانند که من درمورد ناموس آقا وحید مدخلیت دارم؛ حکماً به در میگویند که دیوار بشنود.
ترسیدم که یکهو بریزند به سرم و وسط خیابان قیمهقورمهام کنند. کمی دقت کردم، دیدم اغلب اشخاص مشایعتکننده جنازه، یا پنجهبوکس به دست داشته و حتی شخص مجاور من بهنظرم میآمد اسلحه ماوزر یا رولور داشته باشد؛ چند نفری هم بهطور مشهود قمه در دست داشتند. فقط بسیجی جماعت اینطور قمه بهدست میگیرد.
لابد همه اینها بسیجیان هستند؛ ولی تابهحال ندیده بودم که بسیجیان و عساکر اینهمه خالکوبی داشته باشند. حکماً اگر این اشخاص توی صف را میخواستی بدهی به دست چند نساخ که از روی خالکوبی دست و پا و بدن آنها مکتوب بردارند، چندجلدی کتاب میشد.
همینطور که داشتم میرفتم، یکهو آقا ممتقی، یکی از اشخاص بیت را رؤیت کرده به وی سلام کردم. گفت: شما اینجا چه میکنی؟ حالت گریه گرفتم که عزادار وحیدخان هستم. گفت: مگر وحید مرادی را میشناختی. گفتم بله، ولی نمیدانستم اسمش مرادی است؛ لابد اسم مستعار اوست. خدا بیامرز را همین سه روز قبل در بیت آقا دیده بودم.
گفت: بیت آقا؟ گفتم: بله، مگر شما ایشان را در بیت ندیده بودی؟ آقا ممتقی دست مرا گرفت و از صف بیرون کشیده، گفت برویم به دربخانه.
تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم؛ گویا متوفا از اراذل و اوباش و هماسم آقا وحید کشیکچی بود؛ ولی عجیب بود که همه مشخصات او با آقا وحید خودمان میخواند. برگشتیم به طرف بیت؛ باقی را فردا عرض خواهم کرد.
میرزا ابراهیم خفیه نویس