شما صفحه ای از سایت قدیمی ایران اینترنشنال را مشاهده می کنید که دیگر به روز نمی شود. برای مشاهده سایت جدید به iranintl.com مراجعه کنید.
نمره چهل‌وچهارم

راپورت خفیه‌نویس؛ من و ابوالمعالی و حضرت آقا (قسمت اول)

 

در امورات عالم هیچ چیز بقدر امور غریبه این حقیر را متعجب نمی‌نماید. بالاخص که دروغ و دغلی در کار نبوده و فاعل از عوالم مجردات خبر داشته باشد. از قضا عیال یک هفته است که به من سفارش کرده کتاب تفسیر خواب ابن سیرین را خریداری نمایم و از این بابت به راسته صحافان و کتابفروشان و صنف چاپچی رفته یک نفر از رفقای قدیم را دیده و با او احوالپرسی نمودم. سنوات عدیده‌ای بود که هیچ خبری از وی نداشته آخرین بار در جبهات جنگ ملاقات کرده گفتم اینجا چه می‌کنی؟ گفت در ادارات مشغول فعل حرام بودم که مستعفی شده و کتابفروشی دایر کرده‌ام.

تعجب نموده سئوال کردم: فعل حرام؟

عرض کرد: اینطور که مشاهده می‌نمایم هر فعلی که از این دولت سر می‌زند حرام است.

زیاده دخالت نکردم. پرسیدم: دنبال یک تفسیر خواب ابن سیرین می‌گردم.

گفت: لابد عیال سفارش داده.

خندیده و گفتم: از قضا صحیح می‌فرمائید.

گفت: یک آشنایی دارم که هر کتابی داشته ولی به هر کس نمی‌دهد، برویم خودم برایت بگیرم.

عرض کردم: چطور نمی‌دهد؟ و چطور آدم شناسی است؟

گفت: دیگر....

به یک زیرزمین نمور داخل شده گفت همین جا توقف کن، و خودش رفته و آمد. هنوز یک دقیقه نشده با خنده آمده و گفت: تو هنوز در امورات خفیه فعالیت داری؟

نخواستم سر آشکار کنم، گفتم: نه، خیلی وقت است نیستم.

گفت: رفیقم تا سفارش دادم گفت برای فلانی می‌خواهی؟ مامور خفیه است.

داشتم از تعجب دو شاخ در می‌آوردم. گفتم: نمی‌شود این رفیق‌ات را ببینم، من خودم به امور غریبه علاقمندم.

گفت: باید کسب اجازه کنم. رفته و دو دقیقه دیگر آمد و گفت بیا. رفتیم. دیدم یک فقره گربه و یک فقره آفتاب پرست و یک موش در مغازه زیر زمین و از کف زمین تا سقف کتابها به همین ترتیب درهم و برهم ریخته.

عرض کردم: اینجا هم موش دارد؟

کتابفروش گفت: میرزا ابراهیم خان! اینها اهلی هستند. بعد موش را صدا کرد و موش رفته گوشه‌ای به دانه خوردن مشغول گشته و گربه هم کنارش دراز کشید.

من همینطور غرق حیرت بودم. صاحب مغازه گفت: من میرزا جعفر دولابی هستم.

همینطور که داشتم کتابها را می‌دیدم یکهو دیدم یک ردیف عجایب المخلوقات داشته که همه نسخ خطی و هیچکدام شبیه آن یکی نبوده.

جعفرخان گفت: کاش وقتی می‌روی نزد این آقا نصیحتی هم بکنی شاید در این دو سال و چند ماهی که به عمرش باقی است، عاقبت به خیر شود.

گفتم: کدام آقا؟

گفت: همان که من می‌دانم و تو می‌دانی و بعد خندید....

دیگر داشتم از تعجب شاخ در می‌آوردم.

قفسه کمدی داشت قدیمی و در شیشه‌ای آن قفل بود. از همه جور کتب مختلفه، یکهو دیدم یک رساله دلگشای عبید زاکانی در آن است. گفتم عبید هم داری؟

گفت: عبید هم دارم، ولی کتابهای آن قفسه مخصوص است. دست به آن نزن.

عرض کردم که چطور؟

گفت: چطور ندارد، و تکرار کرد: امور غریبه چطور ندارد.

عرض کردم: این کلیله و دمنه قدیمی است؟

گفت: دستخط خود ابوالمعالی است و خودش هم گاهی لازم باشد می‌خواند.

گفتم: خود کی؟

گفت: خود ابوالمعالی....

گفتم: هشت قرن است مرحوم شده....

گفت: عرض کردم که این کمد کتابهایش فرق می‌کند.

بعد نگاهی به من کرد و گفت: اتفاقا خوب است که کلیله و دمنه را بدهم ببری ابوالمعالی هم اگر خواست خودش آقا را نصیحت کند.

عرض کردم: شوخی می‌کنی؟

در قفسه را باز کرده و کلیله و دمنه را بیرون آورده زیر لب چیزی خوانده کتاب را گرد گیری کرده داد دست من. یکهو دیدم یکی کنارم ایستاده. با کت و شلوار مرتب. گفت: حضرت ابوالمعالی هستند.

یکهو بیهوش شدم. به هوش که آمدم دیدم ابوالمعالی زیر دماغم کاهگل گرفته و شانه‌هایم را آقا جعفر می‌مالیدند و می‌خندیدند. گفت: تو چه مامور خفیه ترسویی هستی.

رفیقم نشسته بود روی یک صندلی و همینطور دلش را گرفته و می‌خندید.

عرض کردم: حالا حضرت ابوالمعالی با من می‌آید؟

خود ابواالمعالی گفت: من که می‌آیم؛ من پیش ناصرالدین شاه هم رفتم، پیش رضا شاه هم رفتم، پیش آن محمدرضا شاه هم رفتم، فکر کرد شوخی می‌کنم. از همه بهتر فتحعلیشاه بود، البته اول کار به چند حرف من گوش داد، بعد به من گفت برایش باکره هندی بیاورم، مردک فکر کرد من قوادم. من هم دیگر نزدش نرفتم.

گفتم: اتفاقا خوب است برویم پیش آقا، ولی کم کم تو را معرفی می‌کنم.

پول کتاب تفسیر ابن سیرین را داده و از زیر زمین خارج شدیم. خواستم به جعفر خان اطمینان بدهم که کتاب را برمی‌گردانم، ولی گفت: خودش برمی‌گردد. لازم نیست.

ابوالمعالی خیلی مرتب توی ماشین نشست و کمربند امنیتی را هم بست. گفتم: دم دربخانه تو را چطور معرفی کنم؟ گفت: آنها مرا نمی‌بینند، فقط وقتی لازم شد به چشم می‌آیم. بعد گفت همین طوری هم با من حرف نزن، بقیه مرا نمی‌بینند فکر می‌کنند دیوانه شدی. گفتم به چشم.

ساعت سه از دسته رسیدیم دربخانه. آقا منتظر بود. ابوالمعالی توی اتاق شروع کرد به تماشای کتابها، خواستم مانع شوم؛ دیدم لازم نیست.

 

ادامه دارد ...

 

نویسنده
تازه چه خبر؟
گزارش‌های رسانه‌ای از مرگ شاهین ناصری، از شاهدان شکنجه نوید افکاری، در زندان تهران بزرگ خبر می‌دهند. منابع نزدیک به خانواده شاهین ناصری در گفت‌وگو با...More
طالبان اسامی شماری از افراد از جمله دو نفر از فرماندهان نظامی طالبان را که به سمت‌های مهم دولتی منصوب کرده است، اعلام کرد. به گفته ذبیح‌الله مجاهد،...More
حسن زرقانی دادستان مشهد از بازداشت شش متهم پرونده کودک‌ربایی در این شهر خبر داد و اعلام کرد که متهم اصلی پرونده هنوز دستگیر نشده وفراری است. زرقانی...More
پارلمان اروپا در قطعنامه‌ای اعلام کرد گروه شبه‌نظامی حزب‌الله لبنان که بارها وفاداری ایدئولوژیک قوی خود به جمهوری اسلامی را نشان داده، دولت لبنان را...More
ارتش سودان در بیانیه‌ای که از تلویزیون دولتی این کشور پخش شد، اعلام کرد تلاش برای کودتا را خنثی کرده و اوضاع تحت کنترل است. یک عضو شورای حکومتی سودان...More