راپورت خفیهنویس؛ توطئه در کیش
صبح علی الطلوع با صدای موبایل از خواب بیدار گشته از وزارت خفیه امر به احضار نمودند. مقرر بود که حالا که این حقیر مامور مخصوص دربخانه شدهام مرا از حضور در عمارت وزارت معاف نموده که اشخاص و رعایای امنیه به روابط این بنده کمترین با دربخانه شک نکنند. اینطور بگویند که فلانی بازنشسته شده و دیگر داخل امور خفیه نیست. حالا با آن قرار، امر به احضار دیگر چه معنی دارد، نفهمیدم. کو گوش شنوا؟ با خودم عهد کردم که با توپ پر رفته و داد و بیداد نمایم.
هنوز توی راه بودم که تلفن زنگ زد، وحیدخان بود. امر نمود که با قاسمخان توپچی سریعا مکالمه نمایید کار لازمی دارند. تلفن زدم، خود قاسمخان بود. هنوز سلام نکرده، پرسید: شما کی قرار است به کیش بروید؟
زبانم لال شد. قرار بود هیچکس از این ماجرا مطلع نشود. خودم را بی اطلاع نشان داده گفتم: کیش چه خبر است؟
فرمودند: میدانم که رعایت میکنی و همین کار درست است، ولی من در جریان امور هستم.
باز هم اظهار بیاطلاعی نمودم.
گفت: ابراهیم خان! من از همان زمان رونالد خان ریگان در امورات اتازونی مدخلیت داشته و در حجاز و شامات و عراق پرنده و پهپاد بی اطلاع من پر نمیزند
لال بودم لال تر شدم. اسم رونالد خان ریگان که آمد من بی زبان شدم.
عرض کردم، اجازه بفرمایید من تا عصر خدمت شما عرض خواهم کرد.
قطع نموده و مقرر شد تا عصر خبر بدهم.
تحیر بر من فائق آمده، گیج و گنگ شدم. جز من و آقا و همان منشی صدراعظم اتازونی کسی در جریان نبوده، این قاسمخان از کجا فهمید؟
البته خیلی هم تعجب ننمودم، بالاخره یک قاسمخان توپچی است و یک خاورمیانه و اگر او خبر نداشته پس چه کس خبر باید داشته باشد؟
هنوز پنج دقیقه نگذشته بوده که تلفن زنگ زده شماره میرزا محسنخان سبزواری بود. با هم از قدیم رفاقت داشته ولی جزو اشخاصی نبود که زیاد مکالمه نماییم، سلام کرده جویای احوال شدم.
بعد از احوالپرسی گفت: شما چه روزی عازم کیش هستید؟ من باید هماهنگ کنم که کارهای مجمع بدون من بی سامان نماند.
عرض کردم: کیش چه خبر است؟
بطور رمزی گفت: خیلی وقت بود آن طرف نرفته بودم، گفتم سری بزنم....
خنده ای هم کرد که یعنی ما در جریانیم، به روی خودم نیاورده عرض کردم: به سلامت، خیر است.
گفت: البته رعایت امور خفیه صحیح است، من خودم با وحیدخان هماهنگ مینمایم.
خداحافظی کرده، مات و مبهوت وسط خیابان به فکر رفتم. یکهو تلفن زنگ زد، نگاه کردم دیدم منزل است. نفس راحتی کشیدم. عیال بود. معمولا تا کار لازمی نباشد تلفن نمی زند.
گفت: شما در سفر کیش با صغرا جان میروید؟
یعنی اگر سقف خانه یکهو بر سرم فرود آمده بود کمتر تعجب مینمودم. عیال من که اصلا و ابدا هرگز در هیچ امری از امورات شغلی من مدخلیت نداشته، نه سئوالی مینمود و نه به فرض سئوال از من جوابی میگرفت. عرض کردم: داستان کیش دیگر چیست؟ من کیش نمیروم.
گفت: فکر کردم ممکن است هفته آینده بخواهید بروید سفر کیش با بعض مقامات برای مذاکراتی در مورد مسائل پلتیکی و گفتم اگر دو سه روزی میمانید و اشکالی ندارد و با صغرا جان نمیروید من همراه شما بیایم.
زبانم بند آمد. فقط با ضعف صدا گفتم: شب که خانه آمدم با هم حرف میزنیم.
موبایل را بکلی خاموش کرده و اگرچه این امر برای مامور خفیه ممنوع است، ولی چاره ای نبود. تا برسم عمارت وزارتخانه همین طور افکار مختلفه در من میگذشت. یک راست رفتم به دفتر ریاست، منشی دفتر گفت جلسه مخصوص معاونین وزارت است.
عرض کردم: من با وزیر قرار داشتم.
گفت: بله، بروید داخل
گفتم: تنهایی قرار داشتم.
گفت: این را دیگر من نمیدانم. بفرمایید.
رفتیم داخل.
همه معاونین وزارتخانه در جلسه جمع بوده و وسط میز بزرگ وزیر پر بود از جراید و چشمم افتاد به جریده میرزا حسینخان شریعتمدار مستنطق سابق خفیه که از ارباب جراید بوده تیتر بزرگ زده بود، توطئه در کیش. یکهو جلوی چشمم سیاهی آمد. سرم دوار افتاد و نفهمیدم چطور شد.
وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم، وحیدخان کشیکچی بالای سرم بود.
میرزا ابراهیم خفیه نویس