مسخرهباز؛ کلههای کثیف و پسکلههایی با گوشت اضافه
«مسخرهباز»، نخستین اثر سینمایی همایون غنیزاده، این روزها در حال اکران است. غنیزاده که در تئاتر کارنامهای پرافتخار دارد، در اولین تجربه سینماییاش با نپذیرفتن سیمرغ بلورین بخش نگاه نو، انتقادها و حاشیههای زیادی را برای خود خرید.
این انتقادها بهویژه بیشتر به این دلیل جدی شد که اقدام این کارگردان فیلماولی، که بهجای خود جوانی افغانستانی را روی سن فرستاد، تقلیدی بیمعنی و کودکانه از مارلون براندو، بازیگر بزرگ تاریخ سینما، تلقی شد که در سال ۱۹۷۳، در اعتراض به رفتار تبعیضآمیز سینمای آمریکا نسبت به بومیان، از دریافت اسکار برای ایفای نقش ویتو کورلئونه در «پدرخوانده» خودداری کرد و دختر سرخپوست جوانی را بهجای خود به مراسم فرستاد تا نامه اعتراضی او را در مراسم بخواند. ذکر این نکته لازم است که براندو سالها برای حقوق سرخپوستان بومی آمریکا جنگیده بود. اما در اینجا، نه از نامه اعتراضی غنیزاده به وضعیت افغانستانیهای مقیم ایران خبری بود، نه ردی از فعالیتهای او برای دفاع از حقوق مهاجران افغان. او حتی دلیل رد جایزه نگاه نو را فقط به این محدود کرد که به نظر خودش، نگاه نویی به سینما اضافه نکرده است!
اما اگر از این حواشی بگذریم، مسخرهباز را میتوان فیلمی دانست که در فرم و محتوا نباید بهسادگی از کنارش گذشت. مسخرهباز فیلمی پرجایزه به کارگردانی و نویسندگی همایون غنیزاده، تهیهکنندگی علی مصفا و با حضور بازیگرانی چون علی نصیریان، رضا کیانیان، صابر ابر، بابک حمیدیان و هدیه تهرانی، تمام تلاش خود را به کار بسته است تا چیزهایی فراتر از بازیگران بهنام و فتح گیشه را به دست آورد.
اگر پیشینه تئاتری غنیزاده را بشناسیم، در همان بدو امر و پیش از تماشای فیلم، خواهیم گفت که با دیالوگها، بازیها و فضایی تئاترگونه روبهرو میشویم. اما درست از همان سکانسهای ابتدایی فیلم که مخاطب تصور میکند خود را روبهروی سن تئاتر در فضایی شبیهسازیشده به آرایشگاه خواهد دید، تصورات و رویاهای دانش، راوی داستان و شاگرد آرایشگاه با بازی صابر ابر، تماشاگر را از فضای بسته آرایشگاه بیرون میبرد و مخاطب میفهمد با فیلمی پر از تدوینهای پرسرعت، بازیهای فانتزی و جلوههای بصری روبهروست که فیلمساز در آن میکوشد دانش و امکانات و ابزار سینمایی را تا آنجا که میتواند برای جدایی اثرش از تئاتر به کار گیرد.
مو از خودمان است!
در مسخرهباز، تمام داستان در یک آرایشگاه روی میدهد، جایی که کاظم خان، پیرمرد محافظهکار و مبادی اصول اخلاقی (با بازی علی نصیریان)، اصرار دارد نامش سلمانی است نه آرایشگاه، چرا که در آنجا کسی را بزک نمیکنند و فقط اصلاح میکنند!
فیلم با روایت مستقیم دانش (با بازی صابر ابر) شروع میشود، قصهگویی که خود نیز یکی از شخصیتهای داستان و معتقد است آرایشگری شغل موقت اوست تا زمانی که استعداد بازیگریاش کشف شود و بتواند در برابر هما (با بازی هدیه تهرانی) بازی کند و بدرخشد. او سایر شخصیتهای داستان را نیز معرفی میکند. شاپور (با بازی بابک حمیدیان) هم در آرایشگاه کار میکند. او یک زخمخورده سیاسی و یک ناراضی دائمی از اوضاع است، کسی که تن ماهی و غذاهای کنسروی میخورد و همیشه در کنسروهایش مو پیدا میشود، مویی که کاظم خان تاکید دارد از خودشان است نه از غذا! بازپرس کیانی (با بازی رضا کیانیان) نیز دیگر شخصیت اصلی فیلم است که از جوانی با کاظم خان در یک مثلث عشقی کازابلانکایی قرار گرفته و هنوز هم با استفاده از قدرتش به دنبال راهی برای تلافی است.
روایت در ظاهر جدی با رگههای طنزآلود داستان شخصیتها، دغدغههایشان، پیشینه زندگی و تکرارهایشان، از همان ابتدای فیلم، مخاطب را جذب میکند. انتخاب لوکیشن آرایشگاه بهعنوان نمادی از جامعه و جایی برای آرایش و پیرایش و اصلاحات، بسیار زیرکانه است، جایی که استفاده از موی زن خطاست و این مرداناند که نقش زنان را روی صحنه بازی میکنند!
تقابل شخصیت دو شاگرد آرایشگاه نیز، که یکی نمادی از ذهن مدعی هنر و بیزار از جامعه با این اعتقاد که کله مردم هیچگاه تمیز نمیشود و دیگری نمادی از تفکر سیاسی همیشه منتقد و مصرفکننده دستپخت دیگران، بر این جذابیت میافزاید، مخصوصا وقتی گفته میشود که دانش وظیفه شستن کلههای کثیف و شاپور وظیفه درست کردن پسکلههایی با گوشت اضافه را دارد. جملاتی پر از ایهام و کنایه به عملکرد طبقات مختلف فکری و فرهنگی جامعه. کاظم خان که در راس آرایشگاه است و تنها مساله مهم دنیا را باطل نشدن جواز و حفظ ارزشهای اخلاقیاش میداند این روایت را کامل میکند.
فیلمی آوانگارد یا داستانی پلیسی
اما با همه اینها، در نگاه کلی، مسخرهباز کاستیهایی بسیار اساسی دارد. تکتک دیالوگهای فیلم پر است از ایهامها و کنایههایی که هر کدام میتواند سوژه ساخت فیلمی مجزا باشد. از سوی دیگر، این فیلم با فرم و محتوای خاصش، میخواهد بهشدت پستمدرن و آوانگارد باشد اما در میانه راه، ذهن مخاطب را چنان خسته میکند که اگر بهجای فیلم، کتابی با این کیفیت نگاشته میشد، بهطور حتم مخاطب را وادار میکرد سریعتر ورق بزند تا به انتها برسد و ببیند در نهایت، این اثر با پریدن از این شاخه به آن شاخه، چه در چنته دارد و چه میخواهد بگوید.
سکانسهای پایانی فیلم از نظر جلوه بصری میتواند نقطه عطفی در فیلمسازی در تاریخ سینمای ایران باشد، اما از نظر داستانی باز هم چیزی به فیلم نمیافزاید. بدتر از همه اینکه مخاطب با نشانههایی که در ابتدای فیلم دیده، از چینش صحنه گرفته تا شخصیتسازیها، بهدنبال فیلمی ساختارشکن و بدون داستان خطی است، اما در میانه فیلم شاهد داستان جنایی بسیار سطحی و ضعیفی است که حتی فضای آوانگاردگونهاش را نیز در تلاش برای یافتن انگیزه قتل بهراحتی از دست میدهد. از این بخش داستان به بعد، فیلم تقریبا چیزی برای عرضه ندارد و هر آنچه روی میدهد هنر جلوههای بصری، تدوین و بازیگرانِ بهنام فیلم است.
غنیزاده در این فیلم، همچنان که میخواهد با ابراز وفاداری به تئاتر، اطلاعات سینماییاش را نیز به رخ بکشد، تلاش میکند دینش را به موسیقی نیز ادا کند، «آنجا که زبان از بیان بازمیماند، این موسیقی است که جاری میشود». اما باید اصلیترین بخش داستان را که در واقع، بازگوکننده ذهنیت فیلمساز است از زبان راوی فیلم یعنی دانش در ابتدای فیلم شنید. او میگوید: «من شما رو تخیل میکنم که دارید صداهای توی کله منو میشنوید. و من هم براتون بازی میکنم، مثل یه هنرپیشه بامهارت.»
در پایان، باید گفت این فیلم با همه فراز و فرودها و پیچیدگیهایش، چه در سبک و چه در محتوا، در نهایت فقط توانست بازگوکننده صداهای نامفهوم و نیمهکاره ذهنی فعال باشد، صداهایی که اگر هر کدام به انتها میرسید، میتوانست اثری زیبا در ژانرهای سینمایی گوناگون باشد، بهویژه در ترکیب با تکنیکها و ابزار سینمایی که غنیزاده تا این حد علاقهمند به استفاده از آنهاست.