صلح با طالبان؛ خبر بد برای صلحطلبان؟
تلاش کشورهای غربی برای مذاکره با طالبان، از جمله پذیرایی رسمی از هیات این گروه در سوئد، توصیه اتحادیه اروپا به دولت افغانستان برای صلح با این گروه و اعلام ترامپ برای مذاکره رسمی با آنها (که البته عجالتا در پی حمله اخیر طالبان در کابل و حادثه قتل سرباز آمریکایی معوق ماند) اقدامی برای برقراری صلح انگاشته شده است. بهنظر میرسد که جامعه جهانی صلح با طالبان را مطلوب و زمینهساز پایداری و توسعه افغانستان میداند. آیا لزوما اینگونه است؟
برای پاسخ به این سوال در ابتدا باید توجه کرد که صلح با طالبان نمونهای از سیطره پارادایم تازه صلحانگاری در سازمان ملل و قدرتهای غربی است: اینکه راه سریعتر و تضمینشدهتر برای حل منازعات منطقهای، حمایت از طرف نیرومندتر در میان طرفهای دعواست. در مقابل انگاره قدیمیتر که صلح را در کمک به پیروزی طرف محق و مدعی خیر باز میجست.
به واقع از نظر امکان تحقق نیز مجریان پارادایم جدید کار آسانتری در پیش دارند. آنها به جای کار دشوار توزین کفههای خیر و شر در میان طرفهای دعوا، که عمدتا نیازمند سنجههای دشوار و پیچیده کیفی است، صرفا به شناخت اینکه از نظر نظامی کدامیک دست بالاتر را داشته و بخت بیشتری برای پیروزی دارد، اکتفا میکنند. همچنانکه پای میز مذاکره با طالبان نشستند، چونکه این گروه در جنگ با دولت افغانستان دوام آورد و ثابت کرد در منازعات جنگی افغانستان و پاکستان میتواند کماکان دست بالا را داشته باشد. طرف قویتر را آسانتر میتوان شناخت و البته آسانتر میتوان به او کمک کرد تا جنگ پایان یابد و صلح برقرار شود. این نگره کارکردگرا اما میتواند تالیهای ناگواری در پی داشته باشد. برخی از آنها را برمیشماریم:
-
چنین پارادایمی اساسا دعوت جهان به میلیتاریسم است. میلیتاریسم را به رسمیت میشناسد و به آن مشروعیت میدهد.
-
این پارادایم مصلحان را از عرصه سیاست به پس رانده و میلیتاریستها را به صحنه برمیکشد. اگر تایید جهانی از توپ و تانک میآید و نه از تلاش برای برقراری خیر و برابری، چه احتیاجی هست به حضور روشنفکران و مصلحان در عرصه سیاست؟
-
اینسو در اردوگاه شمال نیز چنین پارادایمی به شکل دیگری سیاست را آلوده میکند: صلحطلبان عملا بازاریابان شرکتهای اسلحهسازی میشوند. همهجا جنگسالاران به امید گرفتن سهم از سفره قدرت دست به اسلحه میبرند و صلحطلبان نهادهای بینالمللی و دولتهای غربی را برای صلح با آنها تحت فشار میگذارند. کوره جنگ همیشه فروزان میماند چون همواره کسانی خواهند بود که بخواهند از مسیری نزدیکتر به قدرت برسند.
-
این پارادایم میتواند همچنین ناقض سالیان دراز تلاش بشر برای همهگیری ارزشهایی مشترک در حوزه سیاست جهانی از قبیل دموکراسی، آزادی و رعایت حقوق بشر باشد. تصور این بوده که جامعه جهانی باید حامی سیاستورزانی باشد که مدعی و پیرو اینگونه ارزشها هستند. اما اگر فقط توان نظامی متضمن حفظ قدرت سیاسی است، چرا باید دولتمداران و سیاستورزان اخلاقمداری پیشهورزیده و در سمت خیر بایستند؟ آیا نمیشود اینگونه انگاشت که جهان آزاد با تلقی نادرست از مفهوم صلح ناخواسته اردوگاه جنوب را از خیر ارزشهای انسانی ناامید کرده و به سمت شر نظامیگری به پیش میراند؟ به حاکمیت ایران انتقاد میشود که چرا این همه هزینه به سرزمینی خشکیده تحمیل کرده تا تبدیل به یک قدرت نظامی منطقهای و البته محتملا یک حکومت برخوردار از توان اتمی شود. اما واقعیت این است که از خیلی سال پیش، رهبر حکومت دریافته است آنچه که قدرتهای غربی را از درافتادن با جمهوری اسلامی بر حذر میدارد، سازوبرگ جنگی است و نه دموکراتیزه شدن کشور.
-
در نهایت اینکه پارادایم گفتهشده، ناقض مفهوم پایداری چشمانداز از منظر اکولوژیک است. آنچه که چشمانداز را پایدار میکند، توازن مابین مولفههای موجد آن است و نه غلبه یکی بر بقیه. چشمانداز پایدار این نیست که ببرها همه گوزنها را خورده باشند، یا گوزنها همه ببرها را از عرصه به بیرون رانده باشند. پایداری حتی در برابری تعداد ببرها و گوزنها هم نیست. پایداری یعنی توازن منطقی مابین تعداد ببرها و گوزنها در چشمانداز. ارزشهایی همچون دموکراسی و آزادی از آن جهت جهانشمول و در شمار حقوق طبیعی انگاشته میشوند که دستکم در مقطع کنونی تاریخ محتملترین وضعیت برای برقراری توازن اکولوژیک در چشمانداز انسانی هستند. پارادایمی که غرب برای صلح گستری برگزیده به واقع باز گذاشتن دست ببرها است برای حذف گوزنها، به این تصور که تسلط ببرها منازعه در چشمانداز را پایان میبخشد. اما چنین وضعیتی منجر به ناپایداری چشمانداز میشود و در دل ناپایداری همیشه ستیزه و تنش شعلهور میماند. صلح لزوما نبودن جنگ نیست. جهان نیازمند بازنگری در مفهوم جنگ و صلح است.